حکایت

بر صفت راست پسندیده یار آمده در راحت و رنجت به کار
صحبت ناجنس گزند آورد سد دل آسوده به بند آورد
رشته به انگشت که مارش گزید بست خرد کیش و همین نکته دید
کاین سخن از اهل خرد یاد دار دست مکن باز به سوراخ مار
سفله که تیز است به راه ستیز چون دم خدمت زند از وی گریز
چرغ که شد تشنه به خون غزال مروحه جنبان شود از زور بال
یار دو رنگت کند آخر هلاک گر چه فتد پیش تو اول به خاک
یوز بر آهو چو کمین آورد سینه خود را به زمین آورد
آنکه زدی شعله‌ی خشمش جهان لاف وفای که زند، مشنو آن
سرب چو بگداخت نماید چو آب لیک کند خوردن آن جان کباب
آنکه نه ثابت قدم اندر وفاست صحبت او مایه‌ی چندین جفاست
خانه که سست آمده آنرا بنا رخت مقیمان نهد اندر فنا
رسم وفا از همه یاری مجوی زادن گل از همه خاری مجوی
خار گل و خار مغیلان جداست غنچه و پیکان ز کجا تا کجاست
مرد خرد پیشه نجوید ز کاه خاصیت طینت زرین گیاه
مس اگر از هر علقی زر شدی نرخ زر و خاک برابر شدی
در همه بحری در یکدانه نیست گنج به هر خانه‌ی ویرانه نیست
هر مگسی را نبود انگبین هر نی خود رو نشود شکرین
در همه کس نیست ز یاری اثر چشمه ز هر خاک نیاید به در
یار که خود را به وفایت ستود بایدش از داغ جفا آزمود