حکایت

آن سخن تازه‌ی پر سوز و درد برد و به شه داد فرستاده مرد
شاه چو بر خواند در آمد ز جای گفت شتابند به زندان سرای
مژده‌اش از فر همایی دهند زودش از آن بند رهایی دهند
در قفس آن مرغ خوش الحان که چه بلبل و محروم ز بستان که چه
خاص‌ترین کس ز ندیمان شاه رفت به زندان و شدش عذر خواه
ساخت به تشریف شهش بهره‌مند کرد سرش ز افسر خسرو بلند
او که از آن ورطه جانکاه رست از اثر معنی دلخواه رست
وحشی از این زمزمه دلنواز خیز و بر این دایره شو نغمه ساز
بو که ز هر قید خلاصت دهند خاص‌ترین خلعت خاصت دهند

ای غم و اندوه مجسم شده شادی اگر دیده ترا غم شده
اینهمه غم از پی عالم مخور محنت عالم گذرد غم مخور
هست غمی تخم غم بی‌شمار بیضه‌ی یک مار شود چند مار
اینهمه درها که سرشک تو سود نیست دلت را چو مفرح چه سود
گریه کنان از غم دل تا به کی سبزه صفت پای به گل تا به کی
پای به گل چند نشینی بکوش زهر طلب در ره یاری بنوش
هیچ به از یار وفادار نیست آنکه وفا نیست در او یار نیست
داری اگر یار نداری غمی عالم یاری‌ست عجب عالمی
کارگردانی چو فتد پیش کس رفع شود از مدد یار و بس
آنچه به یک دست نشاید ربود چون دو شود دست ربایند زود
یار مخوانش که چو شین در رقم داخل شادیست نه داخل به غم