حکایت

نادره گویی ز سخن گستران نادره در سلک زبان آوران
رفت یکی روز خطایی بر او تاختن آورد بلایی بر او
والی ملکش به غضب پیش خواند جور کنانش ز بر خویش راند
تند شد و گفت سزایش دهند و ز سرکین کند به پایش نهند
کند بر آن پا که رود ناصواب تا نکند در ره باطل شتاب
گر چه شب نیستیش در رسید شب به میان آمد و بازش خرید
صبح کزین مشعل گیتی فروز شعله کشد، شعله‌ی آفاق سوز
تیز کنند آتش خرمن فروش دود بر آرند از این تیره روز
از ره بیداد زدندش بسی قاعده‌ی داد ندید از کسی
برد کشانش عسس کینه جوی تلخ سخن گشته، ترش کرده روی
کرد به چندین ستمش کند و بند کند به پا برد و به زندان فکند
چوب دو شاخش چو نمود از گلو دست اجل بود گلو گیر او
خم شده دستش به طریق کمان گشته زه از چوب دو شاخش عیان
طرفه کمانی که قدش همچو تیر گشته از او مثل کمان خم پذیر
چون نی تیری که بیندازیش بود نوایی ز سخن سازیش
بر هدفش تیر تمنا رسید مطلعی از عالم بالا رسید
گشت چو مژگان قلمش اشک ریز زد رقم و داد یکی را که خیز
بهر بیان کردن احوال من گشته مجسم صفت حال من
جامه او ساخته‌ام کاغذین داد زنان راست لباس اینچنین
کرد و از آن روش سراپا سیاه تا طلبد داد من از پادشاه