لب بگشودند که گر مدتی
|
|
دور سپهرش بدهد مهلتی
|
بسکه ازین بحر برون ریزد آب
|
|
عرصه این بحر نماید سراب
|
به که دراین بحر شناور شویم
|
|
همچو صدف حامل گوهر شویم
|
گر نکنیمش ز گهر کامکار
|
|
زود از این بحر بر آرد دمار
|
همچو صدف در ته دریا شدند
|
|
بعد زمانی همه پیدا شدند
|
پر ز گهر ساخته کف چون صدف
|
|
بر لب دریا گهر افشان ز کف
|
بسکه فشاندند بر آن عرصه در
|
|
دامن صحرا ز گهر گشت پر
|
دید چو آن عاشق همت بلند
|
|
خاک پر از گوهر خاطر پسند
|
رفت و ز در کیسه خود ساخت پر
|
|
آمد و بر تخت شه افشاند در
|
ز آمدنش گشت غمین شهریار
|
|
فکر بسی کرد به تدبیر کار
|
فکرت او راه به جایی نیافت
|
|
از پی آن درد دوایی نیافت
|
مرد گدا پیشه زمین بوسه داد
|
|
گفت که شاها فلکت بنده باد
|
گوی فلک قبه ایوان تو
|
|
ملک بقا عرصه جولان تو
|
چتر زر اندود تو خورشید باد
|
|
مطربه بزم تو ناهید باد
|
هست چو ناکامی من کام شاه
|
|
نیست ز همت که شوم کام خواه
|
از مدد همت والای خویش
|
|
دست کشیدم ز تمنای خویش
|
دید چو بر همت او شهریار
|
|
کرد بر او عقد جواهر نثار
|
گفت تویی قابل پیوند من
|
|
هست سزاوار تو فرزند من
|
خواند عزیزان و به سد جد و جهد
|
|
بست بدو عقد زلیخای عهد
|
دامن مقصود فتادش به دست
|
|
رفت و به خلوتگه عشرت نشست
|