حکایت

لب بگشودند که گر مدتی دور سپهرش بدهد مهلتی
بسکه ازین بحر برون ریزد آب عرصه این بحر نماید سراب
به که دراین بحر شناور شویم همچو صدف حامل گوهر شویم
گر نکنیمش ز گهر کامکار زود از این بحر بر آرد دمار
همچو صدف در ته دریا شدند بعد زمانی همه پیدا شدند
پر ز گهر ساخته کف چون صدف بر لب دریا گهر افشان ز کف
بسکه فشاندند بر آن عرصه در دامن صحرا ز گهر گشت پر
دید چو آن عاشق همت بلند خاک پر از گوهر خاطر پسند
رفت و ز در کیسه خود ساخت پر آمد و بر تخت شه افشاند در
ز آمدنش گشت غمین شهریار فکر بسی کرد به تدبیر کار
فکرت او راه به جایی نیافت از پی آن درد دوایی نیافت
مرد گدا پیشه زمین بوسه داد گفت که شاها فلکت بنده باد
گوی فلک قبه ایوان تو ملک بقا عرصه جولان تو
چتر زر اندود تو خورشید باد مطربه بزم تو ناهید باد
هست چو ناکامی من کام شاه نیست ز همت که شوم کام خواه
از مدد همت والای خویش دست کشیدم ز تمنای خویش
دید چو بر همت او شهریار کرد بر او عقد جواهر نثار
گفت تویی قابل پیوند من هست سزاوار تو فرزند من
خواند عزیزان و به سد جد و جهد بست بدو عقد زلیخای عهد
دامن مقصود فتادش به دست رفت و به خلوتگه عشرت نشست