گفت به جم کوکبه دانا وزیر
|
|
کای به تو زیبنده کلاه و سریر
|
هست در این کشتن و خون ریختن
|
|
سرزنشی بهر خود انگیختن
|
مصلحت آنست که پنهانیش
|
|
جانب خلوتگه خود خوانیش
|
پرسیش از آتش دل گرم گرم
|
|
پس سخنان شرح دهی نرم نرم
|
پس طلبی آنچه نیاید از او
|
|
وان در بسته نگشاید از او
|
تا به طلبکاری آن پا نهد
|
|
خانه به سیلاب تمنا دهد
|
مرد مدبر به شه ارجمند
|
|
هر چه بیان کرد فتادش پسند
|
شامگهی سایهی لطف خدای
|
|
در حرم خاصترین کرد جای
|
خواند گدا را به حریم حرم
|
|
کرد ز الطاف خودش محترم
|
گفت که ای سوخته داغ دل
|
|
داغ غمت تازه گل باغ دل
|
آنکه چو شمع است ترا سوز ازو
|
|
وانکه نشستی بچنین روز ازو
|
بستن عقدش بتو بخشد فراغ
|
|
لیک به سد عقد در شب چراغ
|
گر به مثل مهر صباح آوری
|
|
شامگه او را به نکاح آوری
|
مرد گدا پیشه چو این مژده یافت
|
|
رقص کنان جانب عمان شتافت
|
کاسهی چوبین ز میان باز کرد
|
|
آب برون ریختن آغاز کرد
|
خود نه همین یک تنه در کار بود
|
|
چشم ترش نیز مدد کار بود
|
مردم آبی چو خبر یافتند
|
|
بهر تماشا همه بشتافتند
|
رفت یکی پیش که مقصود چیست
|
|
گرنه ز سوداست در این سود چیست
|
گفت بر آنم که پی در ناب
|
|
گرد برانگیزم از این بحر آب
|
منتظرانش همه حیران شدند
|
|
وز سخنش جمله پریشان شدند
|