حکایت

گفت به جم کوکبه دانا وزیر کای به تو زیبنده کلاه و سریر
هست در این کشتن و خون ریختن سرزنشی بهر خود انگیختن
مصلحت آنست که پنهانیش جانب خلوتگه خود خوانیش
پرسیش از آتش دل گرم گرم پس سخنان شرح دهی نرم نرم
پس طلبی آنچه نیاید از او وان در بسته نگشاید از او
تا به طلبکاری آن پا نهد خانه به سیلاب تمنا دهد
مرد مدبر به شه ارجمند هر چه بیان کرد فتادش پسند
شامگهی سایه‌ی لطف خدای در حرم خاص‌ترین کرد جای
خواند گدا را به حریم حرم کرد ز الطاف خودش محترم
گفت که ای سوخته داغ دل داغ غمت تازه گل باغ دل
آنکه چو شمع است ترا سوز ازو وانکه نشستی بچنین روز ازو
بستن عقدش بتو بخشد فراغ لیک به سد عقد در شب چراغ
گر به مثل مهر صباح آوری شامگه او را به نکاح آوری
مرد گدا پیشه چو این مژده یافت رقص کنان جانب عمان شتافت
کاسه‌ی چوبین ز میان باز کرد آب برون ریختن آغاز کرد
خود نه همین یک تنه در کار بود چشم ترش نیز مدد کار بود
مردم آبی چو خبر یافتند بهر تماشا همه بشتافتند
رفت یکی پیش که مقصود چیست گرنه ز سوداست در این سود چیست
گفت بر آنم که پی در ناب گرد برانگیزم از این بحر آب
منتظرانش همه حیران شدند وز سخنش جمله پریشان شدند