حکایت

پادشهی بود ملایک سپاه بر فلک از قدر زدی بارگاه
در حرمش پرده نشین دختری اختر سعدی و چه سعد اختری
زلف کجش حلقه کش گوش ماه چشم غزال از پی چشمش سیاه
خال رخش داغ دل آفتاب غالیه‌اش پرده‌در مشک ناب
طره که در پای خود انداخته دام ره کبک دری ساخته
منظره‌ای داشت چو قصر سپهر شمسه‌ی طاقش گل زرین مهر
نسر فلک طایر دیوار او تاج زحل قبه‌ی زرکار او
کنگر این منظر عالی مکان آمده بر قصر فلک نردبان
بود بر آن غیرت بام سپهر صبحدمی جلوه نما همچو مهر
جلوه او دید یکی خرقه پوش آمد از آن جلوه‌گری در خروش
تیر جگردوزی از آن غمزه جست بر جگرش آمد و تا پرنشست
تیر که از سخت کمانی بود رخنه گر خانه‌ی جانی بود
داشت ز تیرش جگری دردناک آه کشیدی و تپیدی به خاک
مضطر از آن درد نهانی که داشت جان به لب از آفت جانی که داشت
ناظر آن منظر عالی بنا عاشق و دیوانه و سر در هوا
شهر پر آوازه‌ی غوغای او هرطرف افسانه‌ی سودای او
بیخودی او به مقامی کشید کز همه بگذشت و به خسرو رسید
یافت چو شه حالت درویش را خواند وزیر خرد اندیش را
گفت در این کار چه سازم علاج هست به تدبیر توام احتیاج
از جگرش دشنه جگرگون کنم یا نکنم هم تو بگو چون کنم