اهل دلی ترک جهان کرده بود
|
|
ز اهل جهان روی نهان کرده بود
|
رفته و در زاویهای ساخته
|
|
وز همه آن زاویه پرداخته
|
آمده سیر از تک و پوی همه
|
|
بسته در خانه به روی همه
|
مجلسی او دل آگاه او
|
|
همدم او آه سحرگاه او
|
ساخته چون جغد به ویرانهای
|
|
دم به دمش خود به خود افسانهای
|
رفت فضولی به در خانهاش
|
|
زد به فضولی در کاشانهاش
|
داد جوابش ز درون سرا
|
|
کهن سرد اینهمه کوبی چرا
|
بستم از آنرو در کاشانه سخت
|
|
تا تو نیاری به درخانه رخت
|
مرد ز بیرون در آواز داد
|
|
کای همه را گشته درون از توشاد
|
تا ندهد دست مرادی که هست
|
|
حلقهی این در نگذارم ز دست
|
حلقهی چشم است بر این در مرا
|
|
کز تو شود کام میسر مرا
|
گفت بگو تا چه هوا کردهای
|
|
بر در من بهر چه جا کردهای
|
گفت مرا آن هوس اینجا فکند
|
|
کز تو و پند تو شوم بهرهمند
|
گفت نداری اثر هوش حیف
|
|
عقل ترا کرد فراموش حیف
|
گر شوی از نقد خرد بهرهمند
|
|
قیمت این پند شناسی که چند
|
کاین همه آزار کشیدی ز من
|
|
سد سخن تلخ شنیدی ز من
|
ساختهام در به رخت استوار
|
|
میروی از درگه من شرمسار
|
وحشی از این دربدری سود چیست
|
|
چیست از این مقصد و مقصود چیست
|
به که در خانه برآری بهگل
|
|
تا نروی از در کس منفعل
|
ای رطب تازهرس باغ جود
|
|
ذات تو نوباوه باغ وجود
|
دانهی این نخل چو میکاشتند
|
|
بر ثمری چون تو نظر داشتند
|
مهر سحر گردی بسیار کرد
|
|
بر سر این کشته بسی کار کرد
|
ابر کرم قطره بسی ریخته
|
|
تا ز گل این نخل بر انگیخته
|
جز تو کسی میوهی این شاخ نیست
|
|
غیر تو زیبندهی این کاخ نیست
|
کاخ فلک را که برافراختند
|
|
خاصه پی چون تو کسی ساختند
|
کشور هستیست مسلم ترا
|
|
حکم رسد برهمه عالم ترا
|
هر که به غیر از تو سپاه تواند
|
|
گوش به در چشم به راه تواند
|
چرخ جنیبت کش فرمان تست
|
|
گوی فلک در خم چوگان تست
|
دور زده دست به فتراک تو
|
|
آمده محراب فلک خاک تو
|
حیف که باشی به چنین آبروی
|
|
بر سر این گوی چو طفلان کوی
|
آب کزو گشته هر آلوده پاک
|
|
میشود آلوده به یک مشت خاک
|
هر که در این خاک عداوت فن است
|
|
خاک شود آخر اگر آهن است
|
آینه هر چند بود صاف دل
|
|
زنگ برآرد چو بماند به گل
|
بگذر ازین خاک و گل عمر کاه
|
|
چند کنی آیینه دل سیاه
|
خیز و صفایی بده آیینه را
|
|
زو بزدا ظلمت دیرینه را
|
آینه کز زنگ شده تیره رنگ
|
|
مالش خاکستر از او برده رنگ
|
آتشی از فقر و غنا برفروز
|
|
هر چه بیایی ز علایق بسوز
|
زان کف خاکستری آور به کف
|
|
زنگ از آن آینه کن برطرف
|
تا چو نظر جانب او افکنی
|
|
دیده شود هر چه بود دیدنی
|
آه که آیینه به زنگ اندر است
|
|
هر نفسش تیرگی دیگر است
|
بر همه روشن بود آیینه وار
|
|
کز نفس آیینه رود در غبار
|
آینهی دل که پر از نور باد
|
|
از نفس تیره دلان دور باد
|
زنگ و غباری چو شود حایلش
|
|
رفع نماید دم صاحب دلش
|
چرخ نگر کز نفس جان فزا
|
|
ز آینه خور شده ظلمت زدا
|
هر نفسی را نبود این اثر
|
|
میوزد این باد ز باغ دگر
|
کی به همه عمر دم ما کند
|
|
آنچه به یک دم دم عیسا کند
|
روح فزاید دم روح الهی
|
|
با نفس روح کند همرهی
|
از دم ما طایفهی بلهوس
|
|
زنده شود مرده چو شمع از نفس
|
گر تو بر آنی که به جایی رسی
|
|
رسته ز ظلمت به صفایی رسی
|
صاف دلی را به مقابل گرای
|
|
تا شودت ز آینه ظلمت زدای
|
ماه چو با مهر مقابل شود
|
|
وارهد از ظلمت و کامل شود
|
لیک بسی راه کند طی هلال
|
|
تا گذر آرد به مقام و کمال
|
ره به در کعبه نیابد کسی
|
|
تا نکند قطع بیابان بسی
|
کعبهی وصل است هوای دگر
|
|
سیر ره اوست به پای دگر
|
فیض در او مرحله در مرحله
|
|
نور در او مشعله در مشعله
|
روح در این قافله محمل کش است
|
|
این چه فضا وین چه ره دلکش است
|
آب درین بادیه اشک نیاز
|
|
هادی ره مرحمت کار ساز
|
دیده ز بس پرتو خورشید تاب
|
|
شب پرهای در گذر آفتاب
|
مانده در این ره خرد دور رو
|
|
کند در این ره نظر تیزرو
|
خود به چنین جا که خرد مانده لال
|
|
هست زبان را چه مجال مقال
|
جسم در او راه به جایی نیافت
|
|
خواست رود قوت پایی نیافت
|
جان به حیل میکند اینجا مقام
|
|
جسم که باشد که بود تیزگام
|
چند توان بود به دوری صبور
|
|
دیده بر افروز به نور حضور
|
هر که در این ره به طلب گام زد
|
|
گشت بقای ابدش نامزد
|
خیز که این راه به پایان بریم
|
|
رخت به سرچشمه حیوان بریم
|
کسوت جسم از سر جان برکشیم
|
|
یک دو قدح آب بقا در کشیم
|
غسل بر آریم در آب بقا
|
|
چهره بشوئیم ز گرد فنا
|
خامهی رد برسر هر بد کشیم
|
|
لوح فنا را رقم رد کشیم
|
چند نشینیم در این کنج تنگ
|
|
چند توان کرد به یک جا درنگ
|
در بن این شیشه سیماب گون
|
|
بند چو دیوم به هزاران فسون
|
آه که دیوانه شدم تا به چند
|
|
در تن این شیشه توان بود بند
|
وای که هرچه کنم اهتمام
|
|
جز بن این شیشه نیابم مقام
|
مور چو در شیشه بود سرنگون
|
|
جانش از آنجا مگر آید برون
|
مور کی از شیشه نماید صعود
|
|
تا ندمد بال و پرش از وجود
|
کو پر همت که از اینجا پریم
|
|
رخت به سرمنزل عنقا بریم
|
شهپر همت چو بیابد مگس
|
|
کی کندش فرق ز سیمرغ کس
|
همت اگر پایه فزایی کند
|
|
پشه بیبال همایی کند
|
همت اگر پای به میدان نهد
|
|
گوی فلک در خم چوگان نهد
|
گر نبود همت ازین نه صدف
|
|
گوهر مقصود که آرد به کف
|