رباعیات

گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد

فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم یک شمه به سد سال بیان نتوان کرد

تیرت چو ره نشان پران گیرد هر بار نشان زخم پیکان گیرد
از حیرت آن قدرت بخت اندازی مردم لب خود بخش به دندان گیرد

دل زان بت پیمان گسلم می‌سوزد برق غم او متصلم می‌سوزد
از داغ فراق اگر بنالم چه عجب یاران چه کنم، وای دلم می‌سوزد

یارب که زمانه دلنوازت باشد ایام همیشه کار سازت باشد
رخش تو سپهر و زین رخش تو هلال خورشید به جای طبل بازت باشد

می‌خواست فلک که تلخ کامم بکشد ناکرده‌ی می طرب به جامم، بکشد
بسپرد به شحنه فراق تو مرا تا او به عقوبت تمامم بکشد

شاها به عداوت توکس یار نشد کاو در نظر جهانیان خوار نشد
با نشأه‌ی خصمی تو آنکس که بخفت در خواب شد آنچنان که بیدار نشد

آنان که به کویی نگران می‌گردند پیوسته مرا به قصد جان می گردند
از رشک نبات می‌دهم جان که چرا گرد سر هم نام فلان می‌گردند

آن زمره که از منطق ما بی‌خبرند سد نغمه‌ی ما به بانک زاغی نخرند
زاغیم شده به عندلیبی مشهور ما دیگر و مرغان خوش الحان دگرند

مجنون به من بی سر و پا می‌ماند غمخانه‌ی من به کربلا می‌ماند
جغدی به سرای من فرود آمد و گفت کاین خانه به ویرانه ما می‌ماند