رباعیات

شوخی که خطش آیه‌ی فرخ فالی است نادیدن آن موجب سد بد حالی است
تا شمع رخش نهان شد از پیش نظر شد دیده تهی ز نور و جایش خالی است

جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست این صبر هراسنده ولی یارم نیست
دندان به جگر نهادنی می‌باید اما چه کنم صبر جگر دارم نیست

مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت مهری نه چو این مهر که میدانی داشت
این مهر نه عاشقی ست ، مهری ست که آن با یوسف مصر پیر کنعانی داشت

شاها سر روزگار پامال تو باد گردون ز کتل کشان اجلال تو باد
هر صید مرادی که بود در عالم فتراک پرست رخش اقبال تو باد

شاها چو کمان قدر به فرمان تو باد چون گوی فلک در خم چوگان تو باد
آن سینه پر داغ که خصمت دارد صندوقه تیرهای پران تو باد

صید افکنی مراد آیین تو باد عیوق شکارگاه شاهین تو باد
هر سر که نه در پای سمند تو بود بر بسته به جای طبل برزین تو باد

شاها در جهان عرصه‌ی در گاه تو باد آفاق پراز خیمه و خرگاه تو باد
این خیمه‌ی بی ستون که چرخش خوانند قایم به ستون خیمه‌ی جاه تو باد

جرم است سراپای من خاک نهاد لیکن بودم به عفو او خاطر شاد
ای وای اگر عفو نباشد ، ای وای فریاد اگر جرم نبخشد ، فریاد

کوی تو که آواره هزاری دارد هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد
تنها نه منم تشنه‌ی دیدار، آنجا جاییست که خضر هم گذاری دارد

وحشی که همیشه میل ساغر دارد جز باده کشی چه کار دیگر دارد
پیوسته کدویش ز می ناب پر است یعنی که مدام باده در سر دارد