شوخی که خطش آیهی فرخ فالی است | نادیدن آن موجب سد بد حالی است | |
تا شمع رخش نهان شد از پیش نظر | شد دیده تهی ز نور و جایش خالی است |
□
جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست | این صبر هراسنده ولی یارم نیست | |
دندان به جگر نهادنی میباید | اما چه کنم صبر جگر دارم نیست |
□
مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت | مهری نه چو این مهر که میدانی داشت | |
این مهر نه عاشقی ست ، مهری ست که آن | با یوسف مصر پیر کنعانی داشت |
□
شاها سر روزگار پامال تو باد | گردون ز کتل کشان اجلال تو باد | |
هر صید مرادی که بود در عالم | فتراک پرست رخش اقبال تو باد |
□
شاها چو کمان قدر به فرمان تو باد | چون گوی فلک در خم چوگان تو باد | |
آن سینه پر داغ که خصمت دارد | صندوقه تیرهای پران تو باد |
□
صید افکنی مراد آیین تو باد | عیوق شکارگاه شاهین تو باد | |
هر سر که نه در پای سمند تو بود | بر بسته به جای طبل برزین تو باد |
□
شاها در جهان عرصهی در گاه تو باد | آفاق پراز خیمه و خرگاه تو باد | |
این خیمهی بی ستون که چرخش خوانند | قایم به ستون خیمهی جاه تو باد |
□
جرم است سراپای من خاک نهاد | لیکن بودم به عفو او خاطر شاد | |
ای وای اگر عفو نباشد ، ای وای | فریاد اگر جرم نبخشد ، فریاد |
□
کوی تو که آواره هزاری دارد | هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد | |
تنها نه منم تشنهی دیدار، آنجا | جاییست که خضر هم گذاری دارد |
□
وحشی که همیشه میل ساغر دارد | جز باده کشی چه کار دیگر دارد | |
پیوسته کدویش ز می ناب پر است | یعنی که مدام باده در سر دارد |