سوگواری بر مرگ دوست

چه قدر گریه توان کرد در این غم به دو چشم کاش سر تا قدمم دیده گریان بودی
آنکه بر مرکب چوبین بنشست و بدواند کاش اینجا دگرش فرصت جولان بودی
سیر از عمر خود و زندگی خویشتنم نیست پروای خود از بی تو دگر زیستنم

ای سرا پای وجودت همه زخم و غم و درد اینهمه خنجر و شمشیر به جان تو که کرد
هیچ مردی سپهی بر سر یک خسته کشد روی این مرد سیه باد کش اینست نبرد
حال تو آه چه پرسیم چه خواهد بودن حال مردی که کشندش به ستم سد نامرد
غیر از آن کافتد و از هم بکنندش چه کنند شیر رنجور چو بینند شغالانش فرد
که خبر داشت که چندین دد آدم صورت بهر جان تو ز خوان تو فلکشان پرورد
سرد مهری فلک با چو تو خون گرمی آه کردکاری که مرا ساخت ز عالم دل سرد
چون ترا زیر گل و خاک ببینند افسوس آنکه دیدن نتوانست به دامان تو گرد
مردم از غم ، چه کنم، پیش که گویم غم خویش همه دارند ترا ماتم و من ماتم خویش

یارب آنها که پی قتل تو فتوا دادند زندگانی ترا خانه به یغما دادند
یارب آنها که ز خمخانه‌ی بیدار ترا رطل خون درعوض ساغر صهبا دادند
یارب آنها که رماندند ز تو طایر روح جای آن مرغ به سر منزل عقبا دادند
یارب آنها که نهادند به بالین تو پای تن بیمار تو بر بستر خون جا دادند
یارب آنها که ز محرومیت ای گوهر پاک ابر مژگان مرا مایه‌ی دریا دادند
زنده باشند و به زندان بلایی دربند کز خدا مرگ شب و روز به زاری طلبند