سوگواری بر مرگ دوست

دیده گو اشک ندامت شو و بیرون فرما دیدن دیده چه کار آیدم از دوست جدا
عوض یوسف گم گشته چو اخوان بینید دیده خوب است به شرطی که بود نابینا
گر چه دانم که نمی‌یابیش ای مردم چشم باش با اشک من و روی زمین می‌پیما
در قیامت مگرش باز ببینم که فتاد در میان فاصله ما را ز بقا تا به فنا
یار در قصرچنان مایحه‌ای ذیل جهان ماکجاییم و تماشاگه دیدار کجا
یاد آن یار سفرکرده محمل تابوت کانچنان راند که نشنید کسش بانگ درا
رسم پیغام و خبر نیست ، مصیبت اینست به دیاری که سفر کرد سفر کرده‌ی ما
به چه پیغام کنم خوش دل آزرده‌ی خویش از که پرسم سخن یار سفر کرده خویش

یاد و سد یاد از آن عهد که در صحبت یار خاطری داشتم از عیش جهان بر خوردار
نه مرا چهره‌ای از اشک مصیبت خونین نه مرا سینه‌ای از ناخن حسرت افکار
خاطری داشتم القصه چو خرم باغی لاله عیش شکفته گل شادی بر بار
آه کان باغ پر از لاله و گل یافت خزان لاله‌ها شد همه داغ دل و گلها همه خار
برسیده‌ست در این باغ خزانی هیهات کی دگر بلبل ما را بود امید بهار
بلبلی کش قفس تنگ و پروبال شکست به چه امید دگر یاد کند از گلزار
گر همه روی زمین شد گل و گلزار چه حظ یار چون نیست مرا با گل و گلزار چه کار
یار اگر هست به هر جا که روی گلزار است گل گلزار که بی یار بود مسمار است

کاشکی نوگل ما چون گل بستان بودی که چو رفتی گذرش سوی گلستان بودی
کاش چاهی که در او یوسف ما افکندند راه بازآمدنش جانب کنعان بودی
کاشکی آنکه نهان کشت ز ما یک تن را بر سرش راه سرچشمه‌ی حیوان بودی
شب هجران چه دراز است خصوصا این شب کاش روزی ز پس این شب هجران بودی