در سوگواری قاسم‌بیگ قسمی

پشت من بشکست کوه درد جان فرسای من باز افزاید همان این درد کار افزای من
گشت چشمم ژرف دریایی وآتش خون دل شاخ مرجان اندر او مژگان خون پالای من
تخته‌ای زین نه سفینه کس نبیند بر کنار گر رود بر اوج از اینسان موجه‌ی دریای من
پاسبان گنج را ماند، شده گنجش به باد الحذر از دود آه اژدها آسای من
گه چو مرغابی و گاهم چون سمندر پرورند اشک دریاآفرین و آه دوزخ زای من
زان چو سیمابم در آتش زین در آبم چون نمک تا بخود بینم نه ترکیب است و نه اجزای من
روز عیشی خواستم زاید چه دانستم که چرخ حامله دارد به سد ماتم شب یلدای من
چون به خاک گلخنم شد جبهه فرسا روزگار دفع درد سر مکن گو بخت سندل سای من
ماتمی گشتند اجزای وجودم دور نیست گر ز داغ تو سیه پوشید سر تا پای من
پای تا سر داغ گشتم دل سرا پا درد شد چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من
چرخ نیلی خم پلاسم برد و ازرق فام کرد و ز تپانچه روی من رنگ پلاسم وام کرد

جامه نیلی گشت و از سیلی رخم نیلوفری عاقبت این بود رنگم زین خم خاکستری
آب چشم از دامنم نیل آب و بر اطراف خاک رود نیلی دیده‌ام در فرش ماتم گستری
بسکه موج رود نیل چشم من بر اوج رفت شد گیاه نیل سبز از مرغزار اخضری
در مصیبت خانه‌ام پاگشت کاهی لاجرم کاه برگی شد تن کاهیده‌ام از لاغری
بود در دستم سلیمانی نگینی ، گم شده‌ست بی جهت قدم نشد چون حلقه‌ی انگشتری
دیده مکروه بین را نوک مژگان بهر چیست باری از خنجر نگردد کاش کردی نشتری
زور بازو می‌نماید چرخ چون پشتم شکست بیش از ین بایست با من کردش این زور آوری
در ربود از حقه‌ام تریاق چرخ مهره باز وین زمانم می‌کند در جیب افعی پروری
گور خود کندم به ناخن خاک آن بر سرکنان دستم آمد با کفن دوزی ز پیراهن دری