در هجو ملا فهمی

مسخی تو چنانکه خانه‌ات را حاجت به حلیم و مغز خر نیست
این شاخ که از گل تو سر زد جز طعنه‌ی مردمش ثمر نیست
هر دشنامی که می‌توان گفت رویش ز تو در کسی دگر نیست
هر فعل بدی که می‌توان گفت از سلسله‌ی شما به در نیست
داند همه کس که این دروغ است نتوان گفتن که ماست دوغ است

گفتم که حدیث مختصر کن وین عربده با کسی دگر کن
در هم نشوی ز گفته ما اینها عرضی‌ست معتبر کن
گفتم که تو شیشه باز داری جهل است ز سنگ من حذر کن
حالا کس و کون یک قبیله آماده‌ی میخ چار سر کن
خود کاشته‌ای کنون بیاور از خانه جوال پر گزر کن
این فتنه شده است از تو بر پا خود دسته‌اش این زمان به در کن
بر کردنی است این سخنها بشنو که فتاده در دهنها

دشنام به غلتبان رسیده‌ست خود را بکش این زمان رسیده‌ست
ناگفتنیی که بود در دل از دل به سر زبان رسیده‌ست
سد لقمه‌ی طعمه‌ی گلوگیر نزدیک لب و دهان رسیده‌ست
بر باد شود کنون به رویت کاین تیر به تیردان رسیده‌ست
آن بند شکست بند ناموس این بند به کسرشان رسیده‌ست
این پرده‌ی تو درست ماند مهتاب به این کتان رسیده‌ست
اینست که قیمه‌ات کشیدم این کارد به استخوان رسیده‌ست
اینست که تیر شد گذاره شستم به زه کمان رسیده‌ست