در ستایش میرمیران

لب تشنه و کام دشمنت کرد از شاخ امید دست کوتاه
دستی نه ومیوه بر سر شاخ دلوی نه و آب در ته چاه
گویند ز مه هلال جزوی‌ست زو پرتو مهر تیرگی کاه
نی نی غلط است ، کرده خصمت آیینه‌ی ماه تیره از آه
رای تو برد به صیقل آن زنگ ز آیینه‌ی زنگ بسته‌ی ماه
یعنی که مه از تو نور یاب است آن نور نه ، نور آفتاب است

ای حاتم حاتمان عالم نی یک حاتم ، هزار حاتم
در شهر عطای تو طمع را سد قافله بیش در پی هم
دروجه برات یک عطایت سد حاصل بحر و کان بود کم
داغ جگری‌ست بحر وکان را هر نقش از آن نگین خاتم
آرایش دهر ز آب و خاک است آن هر دو به دیده‌ها مکرم
آن خاک چه خاک ، خاک این در وان آب چه آب ، آب زمزم
ابعاد رهند از تناهی گر همت تو شود مجسم
شاگردی رایت ار نماید روشنگر آینه شود نم
رایی داری که گر تو خواهی از رنگ برون برد سیاهی

هر فرق که خاک آن ته پاست گر خود سر من بود فلک ساست
پر ساخته دامن فلک را جود تو که مایه بخش دریاست
آن نوع جواهری کز آن نوع یک مست به کیسه ثریاست
شاها به طواف شاه ماهان نی شاه که ماه بی کم وکاست
آن قبله که در طریق سیرش ره تا در کعبه می‌رود راست