نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش | سازم از تازه جوانان چمن ممتازش |
□
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست | میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست | |
از من و بندگی من اگر اشعاری هست | بفروشد که به هر گوشه خریداری هست | |
به وفاداری من نیست در این شهر کسی | بندهای همچو مرا هست خریدار بسی |
□
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است | راه سد بادیهی درد بریدیم بس است | |
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است | اول و آخر این مرحله دیدیم بس است | |
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر | با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر |
□
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود | آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود | |
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود | چه گمان غلط است این ، برود چون نرود | |
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود | دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود |
□
ای پسر چند به کام دگرانت بینم | سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم | |
مایه عیش مدام دگرانت بینم | ساقی مجلس عام دگرانت بینم | |
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند | چه هوسها که ندارند هوسناکی چند |
□
یار این طایفه خانه برانداز مباش | از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش | |
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش | غافل از لعب حریفان دغا باز مباش | |
به که مشغول به این شغل نسازی خود را | این نه کاریست مبادا که ببازی خود را |
□
در کمین تو بسی عیب شماران هستند | سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند | |
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند | غرض اینست که در قصد تو یاران هستند | |
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری | واقف کشتی خود باش که پایی نخوری | |
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت | وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت |