رندان خرابات سر و زر نشناسند
|
|
چیزی بجز از باده و ساغر نشناسند
|
بیخود شده و برده وجود و عدم از یاد
|
|
درویش ندانند و توانگر نشناسند
|
رطلی که بغلتید شناسند و دگر هیچ
|
|
دور فلک و گردش اختر نشناسند
|
یابند که در ظلمت میخانه حیات است
|
|
آن چشمه که میجست سکندر نشناسند
|
بازان کم آزار نظر بسته ز صیدند
|
|
غیر از می چون خون کبوتر نشناسند
|
دشنام و دعا را بر ایشان دوییی نه
|
|
شادی ز غم و زهر ز شکر نشناسند
|
هستند شناسای می و میکده چون ما
|
|
فردوس ندانسته ز کوثر نشناسند
|
ما گوشه نشینان خرابا الستیم
|
|
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
|
تا راه نمودند به ما دیر مغان را
|
|
خوش میگذرانیم جهان گذران را
|
از مغبچگان بسکه در او غلغل شادیست
|
|
نشینده کس آوازهی اندوه جهان را
|
دیری نه ، بهشتی ، ز می و مغبچه در وی
|
|
از کوثر و از جام فراغت دل و جان را
|
آن دیر که هر مست که آنجا گذر انداخت
|
|
خود گم شدو گم کرد ز خود نام و نشان را
|
دیری که سر از سجدهی بت باز نیاورد
|
|
هرکس که در او خورد یکی رطل گران را
|
مسجد نه که در وی می و میخواه نگنجد
|
|
سد جوش در این راه هم این را و هم آن را
|
غلتیده چو ما پیش بتی مست به بویی
|
|
هر گوشه هزاران و نیالوده دهان را
|
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
|
|
تا بوی میی هست در این میکده مستیم
|