منم ازدرد دوری در شکایت | ز بخت تیره خود در حکایت | |
که آخر بخت بد با ما چها کرد | به سد محنت از او ما را جدا کرد | |
بدین سان بی سر و پا کرد ما را | به کنج هجر شیدا کرد ما را | |
از این بختی که ما داریم فریاد | چه بخت است این که روی او سیه باد | |
زدیم از بخت بد در نیل غم رخت | مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت | |
چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟ | سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟ | |
نمیدانم که آن ماه شب افروز | که ما را ساخت هجرانش بدین روز |
□
نمیگفتی که چون گردم مسافر | نخواهم برد نامت را ز خاطر | |
ز بند غم ترا چون سازم آزاد | خط آزادیت خواهم فرستاد | |
پی دفع جنون خویش کردن | حمایل سازی آن خط را به گردن | |
به هجران ساختی ما را گرفتار | زما یادت نیاید، یاد میدار |
□
الاهی رخش عیشت زیر زین باد | رفیقت شادی و بخت قرین باد | |
به هر جانب که رخش عیش رانی | کند عیش و نشاطت همعنانی | |
مبادا هیچ غم از گرد راهت | خدا از رنج ره دارد نگاهت | |
در آن منزل که چون مه خوش برآیی | کند خورشید پیشت چهره سایی | |
به زودی باد روزی این سعادت | که دیگر بار با سد عیش وعشرت | |
وطن سازیم در بزم وصالت | دل افروزیم از شمع جمالت | |
ز خاک رهگذارت سر فرازیم | به خدمتکاریت جان صرف سازیم |