از نامه‌ی پرسوز و گدازی که شاعر شوریده دل به دلدار سفر کرده‌ی خود نگاشته است

منم ازدرد دوری در شکایت ز بخت تیره خود در حکایت
که آخر بخت بد با ما چها کرد به سد محنت از او ما را جدا کرد
بدین سان بی سر و پا کرد ما را به کنج هجر شیدا کرد ما را
از این بختی که ما داریم فریاد چه بخت است این که روی او سیه باد
زدیم از بخت بد در نیل غم رخت مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت
چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟ سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟
نمی‌دانم که آن ماه شب افروز که ما را ساخت هجرانش بدین روز

نمی‌گفتی که چون گردم مسافر نخواهم برد نامت را ز خاطر
ز بند غم ترا چون سازم آزاد خط آزادیت خواهم فرستاد
پی دفع جنون خویش کردن حمایل سازی آن خط را به گردن
به هجران ساختی ما را گرفتار زما یادت نیاید، یاد می‌دار

الاهی رخش عیشت زیر زین باد رفیقت شادی و بخت قرین باد
به هر جانب که رخش عیش رانی کند عیش و نشاطت همعنانی
مبادا هیچ غم از گرد راهت خدا از رنج ره دارد نگاهت
در آن منزل که چون مه خوش برآیی کند خورشید پیشت چهره سایی
به زودی باد روزی این سعادت که دیگر بار با سد عیش وعشرت
وطن سازیم در بزم وصالت دل افروزیم از شمع جمالت
ز خاک رهگذارت سر فرازیم به خدمتکاریت جان صرف سازیم