نشستم دوش در کنجی که سازم | سر کل را به زیر فوطه پنهان | |
در آن ساعت حکیمی در گذر بود | مرا چون دید زانسان گشت خندان | |
پریشان حال خود بودم در آن وقت | ز فعل او شدم از سر پریشان | |
به من گفتا که دارویی مرا هست | کز آن دارو سر کل راست درمان | |
بیا تا بر سرت پاشم که روید | ترا موی سر از خاصیت آن | |
کشیدم از جگر آهی و گفتم | مگر نشنیدهای حرف بزرگان: | |
«زمین شوره سنبل بر نیارد | دراو تخم و عمل ضایع مگردان» |