یگانهی دو جهان زبده و خلاصه عهد
|
|
تویی که مهر و سپهرت ندیده شبه و نظیر
|
سوار عزم تو هرجا که رخش حکم جهاند
|
|
دوید بر اثر او جنیبت تقدیر
|
ز لشکر تو سواری اگر برون تازد
|
|
کند حصار فلک را به حملهای تسخیر
|
دو عمدهاند برابر به سد جهان لشکر
|
|
سنان و تیغ تو از به هر پاس تاج و سریر
|
بلند مرتبه عباس بیگ گردون قدر
|
|
چو آفتاب بود توسن تو چرخ منیر
|
به نفس نامیه گر بنگرد مهابت تو
|
|
بقم برآید ازین پس به رنگ برگ زریر
|
ثبات عهد توگر عکس بر زمان فکند
|
|
زمانه را نکند گردش فلک تغییر
|
سد آفتاب سیاهی ز خاطرش نبرد
|
|
کسی که بخت عدویت در آیدش به ضمیر
|
محیط و مرکز گوی زمین شود همه نور
|
|
اگر به مهر دهی پرتوی زرای منیر
|
فتد در آینه گرعکس رای انور تو
|
|
به هیچ وجه نگردد در آب رنگ پذیر
|
به جای قطره کشد در به رشته باران
|
|
به دست یاری بحر کف تو ابر مطیر
|
اگر ز خاتم حفظت نشان پذیرد موم
|
|
به مهر خویشتن آید برون ز قعر سعیر
|
خواص بخت جوانت به هر که سایه فکند
|
|
فلک به گردش سال و مهش نسازد پیر
|
لباس هستی جاوید نادر افتادهست
|
|
ولی دریغ که بر قد قدرتست قصیر
|
عدو که در جگرش آب نیست ، هر که نمود
|
|
توجه از توبه او غافلیست بی تدبیر
|
فلک که بسته به زنجیر کهکشان کمرش
|
|
به تیغ سر بشکافیش تا کمر زنجیر
|
اگر نگردی از آزار مور آزرده
|
|
بدوزی از سر سد گام چشم مور به تیر
|
صلاح جویی تدبیر تو پدید آرد
|
|
میان آتش و آب اتحاد شکر و شیر
|
سپهر منزلتا بندهی درت وحشی
|
|
که نیستش ز مقیمان در گه تو گزیر
|
اگر چه بود به خدمت به چشم دور ولی
|
|
نداشت جان و دلش در ملازمت تقصیر
|
دمی نرفت که چشم و لبش به یاد درت
|
|
نکرد گریهی زار و نکرد نالهی زیر
|
هزار شکر که آمد به عیش خانهی وصل
|
|
تنی که بود به زندان سرای هجر اسیر
|
دلش که مرغ قفس بود وز نوا مانده
|
|
به شاخسار وصال تو برکشید صفیر
|
تلطفی که ندارد بجز تو پشت و پناه
|
|
عنایتی که ترا دارد از صغیر و کبیر
|
غرض که آمده اندر پناه دولت تو
|
|
ز حال او نظر التفات باز مگیر
|
همیشه تا به نه اقلیم چرخ این وضع است
|
|
که آفتاب بود پادشاه و تیر دبیر
|
به نام بخت تو هر دم به بارگاه قضا
|
|
کند دبیر قدر منصب دگر تحریر
|