دهند اگر به نباتات آب شمشیرش
|
|
همه شکافته سر بردمند و مرجانی
|
زهی سیاست عدلت چنانچه در کنفش
|
|
توان نمود به گرگ اعتماد چوپانی
|
به عرصهای که در آرند ثقل ذره به وزن
|
|
برند صورت عدل ترا به میزانی
|
فلک گزند نیارد اگر شود همه تیغ
|
|
بر آنکه حفظ تو او را نمود خفتانی
|
اگر ز حفظ تو یک پاسبان بود ننهد
|
|
فساد پا به سر چار سوی ارکانی
|
نفس که نیست به غیر از هوای موج پذیر
|
|
به جان خراشی خصم تو کرد سوهانی
|
اگر ز رأی تو شمعی به راه دیده نهند
|
|
به کتم غیب توان دید راز پنهانی
|
شها ستاره سپاها سپهر گشت بسی
|
|
که یافت چون تو کسی در خور جهانبانی
|
به دولت تو چنانست عهد تو محکم
|
|
که تا ابد نکند با تو سست پیمانی
|
غرض که کار جهان را گزیر نیست ز تو
|
|
تو خود دقایق این کار خوب میدانی
|
زبان ببند و به این اختصار کن وحشی
|
|
چه شد که هست لبت عاشق ثناخوانی
|
سخن دراز مکش این چه طول گفتار است
|
|
خوش است مدت اقبال شاه طولانی
|
همیشه تا کند این فعل انحراف مزاج
|
|
که آورد خلل اندر قوای انسانی
|
به جسم و جان تو آسیب و آفتی مرساد
|
|
ز حل و عقد خللهای انسی و جانی
|
جهان به ذات تو نازان چنانکه جسم به روح
|
|
همیشه تا که بود روح جسمی و جانی
|