در ستایش میرمیران

صبح عید است و تماشاگه گیتی در شاه شاه چون عید مجسم به سر مسند و گاه
شاه بر مسند و زربفت قبایان ز دو سو هر طرف بند قبا بافته بربند قبا
دیده طرف کمر جاه و کله گوشه بخت چشم بیننده به هر گوشه که افکنده نگاه
بر دربار ز بسیاری سرهای سران عرصه خاک همه گم شده در زیر جباه
سد حشر رخش به پیراهن هر جولانگه سد جهان غاشیه کش بر سر هر میدانگاه
تا مصلا شده راهی چو ره کاهکشان بسکه از دیده نظارگیان پر شده راه
چشم در راه جهانی که برون فرماید همچو خورشید بلند اختر گردون خرگاه
میرمیران سبب امن و امان جان جهان مظهر فیض ازل ماصدق لطف الاه
مرگ در قلزم قهرش اگر افتد به مثل جان برون بردن از آن ورطه نیارد به شناه
در جهان بارد اگر ابر ز بحر سخطش همه جا تیغ بروید به دل برگ گیاه
سایه طایر بأسش نگذارد که شود بیضه در فصل تموز از تف خورشید تباه
سجده درگهش ای چرخ زیاد از سرتست مکن این بی‌ادبی راست کن آن پشت دو تاه
پیشتر زانکه بیابی ادبی بر سر این بهتر آنست که داری ادب خویش نگاه
شاهراه نفس دشمن جاهش که در او بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه
همچو دهلیزه‌ی محنتکده‌ی ماتمیان نیست خالی دمی از ولوله‌ی وااسفاه
ای جهانی همه فرمانبر و تو فرمانده وی تو حاجت ده و غیر از تو همه حاجتخواه
عقل غیر از تو ندیده‌ست و نبیند دگری گر بود عاری از امثال و بری از اشباه
ذات پاک بری از شبهه گر اینست الحق و هم ترسم که به سد دغدغه افتد ناگاه
در همان روز که فرمان تو بر عالم تاخت رفت از ملک طبیعت به هزیمت اکراه
داری آن پایه که گر مصلحتی را به الفرض بانگ بر نور زند باس تو کز سایه به کاه