جهان چرا نبود در پناه امن و امان
|
|
که هست مایهی امن و امان پناه جهان
|
معز دین و دول خسرو ستاره محل
|
|
معین ملک و ملل پادشاه شاه نشان
|
سپهر عز و علا فتنه بند قلعه گشا
|
|
جهان جود و سخا تاج بخش تاج ستان
|
شعاع نیر فتح از لوای او لامع
|
|
فروغ اختر بخت از جبین او تابان
|
پی محافظت بره از تعرض گرگ
|
|
چو هست صولت عدلش چه احتیاج شبان
|
ز رنگ جوهر فیروزه میشود ظاهر
|
|
که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان
|
عجب ز همت تشریف بخش او که گذاشت
|
|
که طفل سوی وجود آید از عدم عریان
|
جهان ز غایت امن و امان چنان گردید
|
|
به دور معدلت آثار پادشاه جهان
|
که اهل عربده را نیست حد آن که کشند
|
|
به قصد عربده شمشیر جز بر وی فسان
|
عدو ز خوردن تیغ تو زرد روتر شد
|
|
اگر چهخوردن ماهیست دافع یرقان
|
کجا عدوی تو یابد خبر ز صدمه صور
|
|
که از فسانه گرز تو شد به خواب گران
|
ز ابر دست تو شد چون صدف کف همه پر
|
|
چنانکه نیست تهی غیر پنجه مرجان
|
سپهر با تو مگر لاف غدر زد که قضا
|
|
فکنده بر رخ او از ستاره آب دهان
|
به دور عدل تو آن فرقه را رسد زنجیر
|
|
که دم زنند ز زنجیر عدل نوشروان
|
ز عهد عدل تو گر کسب اعتدال کنند
|
|
فصول اربعه در چار باغ چار ارکان
|
به یک قرار بماند لطافت گلشن
|
|
به یک طریق بماند طراوات بستان
|
چنان ز جود تو گوهر پر است دامن چرخ
|
|
که حلقه گشته قدش از گرانی دامان
|
اگر چنانچه نه در اصل و فرع یک شجرند
|
|
نهال رمح تو و چوب موسی عمران
|
به روز معرکه این از چه رو شود افعی
|
|
به وقت معجزه آن از چه رو شود ثعبان
|
در آن مصاف که باشد اجل سراسیمه
|
|
ز گیر و دار جوانان و های و هوی یلان
|
دهد صدای یلان از غریو کوس خبر
|
|
دهد فضای نبرد از بساط حشر نشان
|
شود به صورت چشم خروس حلقهی درع
|
|
بود به هیأت منقار زاغ نوک سنان
|
زنند فتح و ظفر هر دو در رکاب تو دست
|
|
شوی سوار بر آن گرم خیز برق عنان
|
تکاوری که چو گردید گرم پویه گری
|
|
ز نور بینش خود بیش جسته سد میدان
|
سبک روی که نیفتد به موج ریگ شکست
|
|
اگر روانه شود بر فراز یک میدان
|
به تار مو اگرش ره فتاد در شب تار
|
|
چنان دوید که گلگون اشک بر مژگان
|
به دفع حیله دشمن به روی ران شمشیر
|
|
به قصد حمله اعدا به زیر ران یکران
|
هزار فتنه ز توفان نوح باشد بیش
|
|
چو آب در دم آن تیغ آبدار نهان
|
ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه
|
|
ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان
|
بود سنان تو نایب مناب سد فتنه
|
|
شود حسام تو قائم مقام سد توفان
|
میان عرصه درآیی به دست قبضهی تیغ
|
|
ز بیم قابض ارواح پا کشد ز میان
|
اگر سپاه مخالف کند چو خیل نجوم
|
|
فراز قلعه ذات البروج چرخ مکان
|
بسان مهر دوانی بر آسمان توسن
|
|
حصار چرخ برین با زمین کنی یکسان
|
کشیده خوان عطای تو بر بسیط زمین
|
|
فتاده صیت سخای تو در بساط زمان
|
تو آفتاب منیری و من هلال ضعیف
|
|
من ابر مایه ستانم تو بحر فیض رسان
|
هلال ار به کمالی رسد ز پرتو مهر
|
|
یقین کز آن نشود نور مهر را نقصان
|
و گر به ابر رسد مایهای ز رشحهی بحر
|
|
محیط را چه غم از بودن و نبودن آن
|
خموش وحشی ازین انبساط و ترک ادب
|
|
بساط پادشه است این نگاه دار زبان
|
به حضرتی که نم ابر جود اوست بحار
|
|
ترا چه کار که دریا چنین و بحر چنان
|
همیشه تا گذرد ذکر روضهی فردوس
|
|
مدام تا که بود نام شعلهی نیران
|
ز خوف قهر تو اشرار در عذاب حجیم
|
|
به یاد لطف تو احرار در نعیم جنان
|