از آنرو شد به آبادی بدل ویرانی کرمان
|
|
که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان
|
ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد
|
|
به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان
|
فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت
|
|
صدای نغمهی سور است و آواز نی چوپان
|
میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت
|
|
که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان
|
به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش
|
|
که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان
|
صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش
|
|
بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان
|
نموداری پدید آورد گیتی از دل و طبعش
|
|
یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان
|
مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه
|
|
وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان
|
بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی
|
|
که در میپرورد در بحر و زر می آکند در کان
|
به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن
|
|
در آن ایوان که دارد قهرمان قهر او دیوان
|
قبایی کش برید ایزد به قد عهد اقبالش
|
|
ازل آراستش جیب و ابد میدوزدش دامان
|
زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه
|
|
زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان
|
اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد
|
|
شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان
|
ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده
|
|
نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان
|
دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن
|
|
تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان
|
خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته
|
|
چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان
|
به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم
|
|
به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان
|
در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه
|
|
اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان
|
شود روی زمین از مرد همچون عرصهی محشر
|
|
بود سطح هوا از گرد همچون نامهی عصیان
|
چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را
|
|
نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران
|
ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد
|
|
نماند در میان اختران یک چشم بیمژگان
|
زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی
|
|
نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان
|
به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد
|
|
هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان
|
همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد
|
|
ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان
|
گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه
|
|
زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان
|
جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را
|
|
که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان
|
ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما
|
|
شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان
|
خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند
|
|
عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان
|
اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد
|
|
خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان
|
به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود
|
|
به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن
|
کند کاری که وقتی کشتی نوح نبی کرده
|
|
چو در صحرای کین از خون دشمن سرکند توفان
|
نشان دست و پای او به وقت حملهی دشمن
|
|
یکی در اول ایران یکی در آخر توران
|
برآری از نیام قهر شمشیری که در آتش
|
|
برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عریان
|
ز آبش قطرهای گر در زلال زندگی افتد
|
|
سرا پا زخم گیرد ماهی اندر چشمه حیوان
|
به هر جانب که آری حمله بگریزد سراسیمه
|
|
ز سویی جان بی پیکر ز سویی پیکر بی جان
|
هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله
|
|
که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران
|
ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب
|
|
جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران
|
جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل
|
|
که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان
|
چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد
|
|
از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان
|
در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند
|
|
کمان او بود حاجب سنان او بود دربان
|
حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند
|
|
جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان
|
چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش
|
|
سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران
|
نمیآیند بی هم بر سر کین بسته پنداری
|
|
سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان
|
کمان و تیر را نادیدهی مثلش کارفرمایی
|
|
از آن وقتی که ریط ترکش افتادهست با قربان
|
ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید
|
|
نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان
|
بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو
|
|
صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان
|
معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را
|
|
نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان
|
به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی
|
|
سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان
|
رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور
|
|
که چون عدل تو در وی قهرمانی میدهد فرمان
|
بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا
|
|
در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان
|
بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی
|
|
که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان
|
به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت
|
|
ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان
|
به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی
|
|
اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان
|
الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر
|
|
الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان
|
به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم
|
|
به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان
|
به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی
|
|
خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان
|