عید خرم تر از این یاد ندارد ایام
|
|
غالبا روی تو این خرمیش داده به وام
|
به جمال تو گرین عید مجسم بودی
|
|
چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام
|
میرمیران که کشیدهست نگارنده غیب
|
|
نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام
|
غره و سلخ نیابند در آن دایره راه
|
|
که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام
|
راست چون عینک نگشاده نماید به محاق
|
|
کس نداند که کدام است مه ومهر کدام
|
هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب
|
|
غایبانه کند ارباب دول را اعلام
|
بر نباتات اگر پرتو رایت افتد
|
|
چشم پر نور دهد بار درخت بادام
|
مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد
|
|
آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام
|
ور شود روز بداندیش تو شب را نایب
|
|
همه در شب گذرد تا به گه روز قیام
|
تن خصم تو چه شهریست که شاهش بکشد
|
|
کوچههای پر از آشوب در او راه مسام
|
سر دشمن نکند روز جزا تیز سری
|
|
تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام
|
قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد
|
|
چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام
|
خشمت الماس فروشیست که با آن چنگال
|
|
پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام
|
آسمان بر سر فتنهست چه شرها بکند
|
|
گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام
|
پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست
|
|
شتر مست کش از دست گذارند زمام
|
رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب
|
|
رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام
|
رستمی باید و دستی که عنان آراید
|
|
رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام
|
جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم
|
|
گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام
|
بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست
|
|
لرزه افتادهاش از خوف تو بر هفت اندام
|
مسند قدر تو جانیست که در نظم امور
|
|
به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام
|
نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند
|
|
کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام
|
عقل کل را به در قصر جلالت دیدم
|
|
گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام
|
گفت ما محرم این پرده نهایم از وی پرس
|
|
که فرو مینگرد گاهی ازین گوشهی بام
|
کثرت مایه اجلال تو میآرد روز
|
|
کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام
|
دورت از گرد مناهیست به حدی رفته
|
|
که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام
|
ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش
|
|
وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام
|
در زمان توکه از تقویت قاضی عدل
|
|
کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام
|
مادهی شیر و نر باز ز بس الفت طبع
|
|
شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام
|
هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت
|
|
یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام
|
نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال
|
|
بودی از خاصیت خاک درت با ارحام
|
مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد
|
|
هست در مذهب مفتی سخای تو حرام
|
بسکه سرمایهی شادی و فراغت بخشید
|
|
دلت از نعمت خاص و کفت از نعمت عام
|
نیم قطرهی نتوان یافت ، خرند ار به مثل
|
|
قطره اشک به سد در یتیم ار ایتام
|
بحر غافل که ز تو کوه چه معدنها یافت
|
|
از زر و سیم و ز یاقوت و ز دیگر اقسام
|
خواست بر کوه کند عرض سخا یافت روان
|
|
مایه خویش چو بر دامنش افشاند غمام
|
سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر
|
|
سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام
|
که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر
|
|
کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام
|
ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق
|
|
وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام
|
ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو
|
|
چو خواقین معظم چه سلاطین عظام
|
شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت
|
|
که به پیشانی خورشید نویسندش نام
|
منم امروز که از فیض قبول نظرت
|
|
هر چه گویم همه مقبول خواص است و عوام
|
نه از این لفظ تراشان عبارت سازم
|
|
لفظهاشان همگی خاص و معانی همه عام
|
جگر سوخته در نیفه که این نافهی مشک
|
|
سرب در گوشهی رو مال که این نقرهی خام
|
معنیی نیست به زندان عبارت در بند
|
|
که نجستهست دو سه مرتبه از قید کلام
|
هست از گفته این طایفه ناگفته من
|
|
آنقدر راه که از بتکده تا بیت حرام
|
روش کلک من از خامه ایشان مطلب
|
|
که کلاغ ار چه بکوشد نشود کبک خرام
|
فیض روح اللهی و پای فلک پیما کو
|
|
گر چه بر صورت عیسا بنگارند اصنام
|
معنی خاص نه گنجیست که باید همه کس
|
|
نیست سیمرغ شکاری که فتد در همه دام
|
گر به قدر سخن مرد بود پایه مرد
|
|
چیست قدر دگران پیش من و پایه کدام
|
به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش
|
|
نبود کمتر از اقران خودم قدر و مقام
|
شاه داند که غرض چیست از اینها وحشی
|
|
به دعا رو که بود رسم گدایان ابرام
|
وهم را تا نبود هیچ به پرگار رجوع
|
|
چون بود دایره ساز فلک مینا فام
|
عمر بدخواه ترا در خم پرگار فنا
|
|
باد چون دایره آغاز یکی با انجام
|