در ستایش میرمیران

عید خرم تر از این یاد ندارد ایام غالبا روی تو این خرمیش داده به وام
به جمال تو گرین عید مجسم بودی چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام
میرمیران که کشیده‌ست نگارنده غیب نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام
غره و سلخ نیابند در آن دایره راه که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام
راست چون عینک نگشاده نماید به محاق کس نداند که کدام است مه ومهر کدام
هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب غایبانه کند ارباب دول را اعلام
بر نباتات اگر پرتو رایت افتد چشم پر نور دهد بار درخت بادام
مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام
ور شود روز بداندیش تو شب را نایب همه در شب گذرد تا به گه روز قیام
تن خصم تو چه شهریست که شاهش بکشد کوچه‌های پر از آشوب در او راه مسام
سر دشمن نکند روز جزا تیز سری تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام
قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام
خشمت الماس فروشی‌ست که با آن چنگال پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام
آسمان بر سر فتنه‌ست چه شرها بکند گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام
پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست شتر مست کش از دست گذارند زمام
رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام
رستمی باید و دستی که عنان آراید رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام
جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام
بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست لرزه افتاده‌اش از خوف تو بر هفت اندام
مسند قدر تو جانیست که در نظم امور به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام