در ستایش شاهزاده‌ی آزاده شاه خلیل الله

حسن ترا که آمده خط گرد لشکرش بس ملک دل هنوز که گردد مسخرش
رویی ز اول خطش آغاز رستخیز گویی ز اهل عشق چو صحرای محشرش
خورشید لعل پوش چگویم کنایه‌ایست چون ماه لیک هاله‌ای از طوق عنبرش
هرچند توتی است خطت ، چون در آتش است بر من مگیر نکته چو خوانم سمندرش
خاکی که عکس روی تواش کان لعل ساخت سازد زمین صومعه یاقوت احمرش
رویت مگر بجای خلیل است ورنه چیست در یکدگر شکستن بتهای آذرش
زان غمزه الامان که اجل نوحه می‌کند بر سینه‌ای که نوک فرو برده خنجرش
از رشک رشته‌ی در او گریه‌ی صدف اندر گلو گره شد خوانند گوهرش
شیرینی فراغ کند تلخ در مذاق زهری که آشکار شد از طرف شکرش
بلبل ترانه می‌کشد از گل به سبزه وار تا دیده بر کناره‌ی گل سبزه‌ی ترش
یارب که باد دولت خوبیش بردوام لطف یگانه دو جهان یار و یاورش
برهان دین سمی خلیل صنم شکن کمد حریم کعبه جان ساحت درش
می‌خواست مرغ وهم که بر بام او پرد مقراض شد به قطع پرش هر دو شهپرش
بر زلف حور روز چو عنبر کند سیاه دودی که روز بزم برآید ز مجمرش
جوشن شکاف یخ نشود تیغ آفتاب در سایه عدالت انصاف گسترش
گردون به داد شاهی دهرش چرا که هست این ملک زیب دیگر وزو نیست زیورش
بی‌تخت خسروی سر تاجش ستاره سای شاه جهانیان نه و آفاق چاکرش
کشتی نوح در دم توفان قهر او نه بادبان به جای بماند نه لنگرش
برق آمده‌ست و بر سم او بوسه می‌دهد نبود شرر جهنده ز نعل تکاورش
گنج است و مار ، مار چه گفتم، زبان مار زهر آبدار تیغ مرصع به جوهرش