در ستایش میرمیران

باد زیبنده تا به صبح نشور باد پاینده تا دم محشر
میرمیران که تا جهان باشد باشد او در جهان جهان داور
صحت عمر و دولتش جاوید اخترش یار ودولتش یاور
ایکه خواهی عطای بیخواهش بر در کبریای او بگذر
تا ببینی بلند درگاهی شمسه‌اش طاق چرخ را زیور
زو روان آرزوی خاطرها کاروان کاروان به هر کشور
گنج احسان در او و دربان نه خانه‌ی گنج و گنج بی اژدر
بسکه از مهر بر برات سخاش سوده گردد نگین انگشتر
گر بدخشان تمام لعل شود ناید از عهده‌ی دو هفته بدر
بحری از دانش است مالامال نه کنارش پدید و نه معبر
جمله حالات گیتی‌اش در ذکر همه تاریخ عالمش از بر
سرو را نطفه‌ی عدوی ترا نقش می‌بست دست صورتگر
چشم تا می‌نگاشت نشتر بود به گلو چون رسید شد خنجر
طرفه مرغی‌ست خصم یاوه درا بیضه آرد به دعوی گوهر
چه توان کرد می‌رسد او را آمده دعوی خودش باور
اینقدر خود چرا نمی‌داند که شما دیگرید و او دیگر
کیست او قطره‌ایست بی مقدار بلکه از قطره پاره‌ای کمتر
قطره‌ای را چه کار با عمان عرضی را چه بحث با جوهر
گوهر این بلند پروازی زانکه او نیست مرغ این منظر
ماکیان تا به بام مزبله بیش نپرد گر چه بال دارد و پر