قصیده

بحر می‌گفتم اگر بحر بدی پر گوهر ابر می‌خواندم اگر ابر بدی گوهربار
کوس کین با تو در این عرصه‌ی پر فتنه که زد که نگردید علم بر سر او شمع مزار
دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود لیک آهی که علم می‌کشدش از دل زار
دیده‌ی بخت عدوی تو چنان رفته به خواب که عجب گر شود از صور قیامت بیدار
گو بیا کان و ببین دست گهر بارش‌را خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر
کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار
کامرانا نظری کن که ز پا افتادم دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار
در گذر از سر این نکته سرایی وحشی وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر
تا که از تیز روی نعل مه نو فکند ابلق چرخ در این مرحله‌ی صاعقه بار
سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد باد چون نعل به‌هر گوشه هبه چشمش مسمار