بحر میگفتم اگر بحر بدی پر گوهر
|
|
ابر میخواندم اگر ابر بدی گوهربار
|
کوس کین با تو در این عرصهی پر فتنه که زد
|
|
که نگردید علم بر سر او شمع مزار
|
دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود
|
|
لیک آهی که علم میکشدش از دل زار
|
دیدهی بخت عدوی تو چنان رفته به خواب
|
|
که عجب گر شود از صور قیامت بیدار
|
گو بیا کان و ببین دست گهر بارشرا
|
|
خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر
|
کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه
|
|
وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار
|
کامرانا نظری کن که ز پا افتادم
|
|
دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار
|
در گذر از سر این نکته سرایی وحشی
|
|
وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر
|
تا که از تیز روی نعل مه نو فکند
|
|
ابلق چرخ در این مرحلهی صاعقه بار
|
سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد
|
|
باد چون نعل بههر گوشه هبه چشمش مسمار
|