در ستایش عبدالله خان اعتمادالدوله

باد گویی اسب شترنج است مانده در عری در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار
بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار
از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه بر فراز دیده‌ی خورشید گردد آشکار
قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار
ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار
نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار
آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار
باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود لایق ران و رکاب داور گیتی مدار
مایه‌ی اکسیر از او گیرند اهل کیمیا گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار
ای که خاک پای یکران فلک میدان تست خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار
بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار
وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار
دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره با بروت شیر بازی می‌کند در مرغزار
مرغزاری را که از آب حمایت پروری هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار
با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار
خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار
کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند رخنه‌های فتنه این قلعه‌ی نیلی حصار
از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار
در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار
تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار