ای بخت خفته خیز و نشین خوش به اعتبار
|
|
زیرا که با تو بر سر لطف آمدهست یار
|
ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمدهست
|
|
آن گریه و دعای سحر کرده است کار
|
ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید
|
|
آن در که بسته بود به روی تو استوار
|
کشتی ما که موج غمش داشت در میان
|
|
برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار
|
منت خدای را که بدل شد همه به شکر
|
|
آن شکوهها که داشتم از وضع روزگار
|
گو مدعی خناق کن از قرب من که هست
|
|
رشگ دراز دست و حریف گلو فشار
|
وقت شکفتگی و گل افشانی من است
|
|
خارم همه گل است و خزانم همه بهار
|
من بلبل ترانه زن باغ دولتم
|
|
یعنی که آمدهست گل دولتم ببار
|
هست این همه ذخیرهی دولت که مینهم
|
|
از فیض یک توجه سلطان نامدار
|
ماه بلند کوکبه کوکب احتشام
|
|
شاه سپهر مسند خورشید اقتدار
|
یعنی غیاث دین محمد که یافته
|
|
نظم دو کون بر لقب نام او قرار
|
اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش
|
|
جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار
|
هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند
|
|
یابند اگر به درگه او فرصت شمار
|
ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع
|
|
وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار
|
از ساکنان صف نعالند نه فلک
|
|
جایی که همت تو نشیند به صدر بار
|
ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
|
|
دادش به مقتضای رضای تو اختیار
|
تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه
|
|
اجرام را به چرخ معین نشد مدار
|
از نعل دست و پا سمند تو زهره را
|
|
در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار
|
حفظ تو واجب است فلک را که داردت
|
|
از سد جهان خلاصه دوران به یادگار
|
آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر
|
|
کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار
|
دریای آتش ار بود از حفظ نام تو
|
|
ماهی موم سالم از آنجا کند گذار
|
گر نامیه به نرمی خویت عمل کند
|
|
از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار
|
نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست
|
|
کز رشحهای از آن شده پرورده زهر مار
|
آبش به نام سینهی خصم تو گر دهند
|
|
با خنجر کشیده دمد پنجهی چنار
|
از جام بغض هر که فلک گشت سرگران
|
|
الا به خون دشمن تو نشکند خمار
|
تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان
|
|
خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار
|
در حملهی نخست سپر بایدش فکند
|
|
با تیغ گردنی که کند قصد کارزار
|
با قوت تسلط شاهین عدل تو
|
|
سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار
|
کان از زبان تیشه چه آواز برکشید
|
|
گر از کف عطای تو نامد به زینهار
|
در معرض شمارهی او گو میا حساب
|
|
دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار
|
دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست
|
|
امواج او که رخنه در او افکند بخار
|
از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو
|
|
تا آفریده آن دو ملک آفریدگار
|
بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین
|
|
ناورده دست سوی قلم ضابط یسار
|
عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش
|
|
از بس قویست دست ضغیفان این دیار
|
جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد
|
|
حد نیست باد را که کند زور بر غبار
|
شاها توجه تو سخن میکند نه من
|
|
ورنه من از کجا و زبان سخن گزار
|
بودم خزف فروش سر چار سوی فکر
|
|
پر ساختی دکان من از در شاهوار
|
نظمم اگر چه بود زری سکهای نداشت
|
|
از نام نامی تو زری گشت سکه دار
|
اطناب در سخنی نیست مختصر
|
|
وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار
|
تا رخش روزگار نیاید به زیر زین
|
|
تا توسن فلک نتوان داشت در جدار
|
بادا زبون رایض اقبال و جاه تو
|
|
همواره توسن فلک و رخش روزگار
|