در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران

ای بخت خفته خیز و نشین خوش به اعتبار زیرا که با تو بر سر لطف آمده‌ست یار
ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمده‌ست آن گریه و دعای سحر کرده است کار
ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید آن در که بسته بود به روی تو استوار
کشتی ما که موج غمش داشت در میان برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار
منت خدای را که بدل شد همه به شکر آن شکوه‌ها که داشتم از وضع روزگار
گو مدعی خناق کن از قرب من که هست رشگ دراز دست و حریف گلو فشار
وقت شکفتگی و گل افشانی من است خارم همه گل است و خزانم همه بهار
من بلبل ترانه زن باغ دولتم یعنی که آمده‌ست گل دولتم ببار
هست این همه ذخیره‌ی دولت که مینهم از فیض یک توجه سلطان نامدار
ماه بلند کوکبه کوکب احتشام شاه سپهر مسند خورشید اقتدار
یعنی غیاث دین محمد که یافته نظم دو کون بر لقب نام او قرار
اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار
هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند یابند اگر به درگه او فرصت شمار
ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار
از ساکنان صف نعالند نه فلک جایی که همت تو نشیند به صدر بار
ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون دادش به مقتضای رضای تو اختیار
تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه اجرام را به چرخ معین نشد مدار
از نعل دست و پا سمند تو زهره را در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار
حفظ تو واجب است فلک را که داردت از سد جهان خلاصه دوران به یادگار
آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار