در ستایش شاه غیاث الدین محمد میرمیران

بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار
از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار
کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار
اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند گر ز قدر همتت می‌بود او را پود و تار
آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار
می‌دهد عدل تو میلش از بروت شیر نر می‌کشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار
روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار
گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار
دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار
تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار
پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار
هست دریا کید و در یوزه‌ی گوهر کند اینکه بعضی ابر می‌خوانندش و بعضی بخار
دین پناها داورا شاها رعیت پرورا باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار
رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار
می‌روی اندر سر راه وداعت مرد وزن پای در گل مانده‌اند از آب چشم اشکبار
گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار
خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار
از برونش برنخیزد جز غریو الحذر وز درونش برنیاید جز خروش الفرار
شد چنان آب و هوا موحش که نفرت می‌کند طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار
گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز این زمان در خانه‌ها نی سقف ماندی نی جدار