در سر میدان چو خود را گرد کرده همچو گوی
|
|
پای او از گوشهی سم کرده گوشش را فکار
|
چشم تا بر هم زند بر جا نبیند نقش او
|
|
گر مصور صورت او را نگارد بر جدار
|
تیزهوش و تیزبین و نرم موی و نرم رو
|
|
خوش نشان و خوش عنان و راه دان و راهوار
|
با وجود آنکه چون کوه گرانش پیکریست
|
|
از سبک خیزی نماند نقش پایش بر غبار
|
ای ز پای توسنت یک نعل زرین آفتاب
|
|
کسمانش مینهد بر سر ز روی افتخار
|
اقتباس نور اگر از پرتو رایت کند
|
|
تا ابد منفک نگرد روشنایی از شرار
|
تقویت چون یابد از حفظ تو تار عنکبوت
|
|
نگسلد گر بختی ایام را باشد مهار
|
بسکه دور از اعتدال انداخت وقت امتزاج
|
|
مایهی ترکیب بدخواه ترا پروردگار
|
گر مزاج فاسدش گردد مثر در عدد
|
|
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار
|
ز آتش قهرت شراری گرددش قائم مقام
|
|
فیالمثل گر عنصر آتش کشد پا بر کنار
|
روز و شب روی تو بزم آرای عالم مثل مه
|
|
چون قمر در چارده چون شمس در نصف النهار
|
روزگار از بهر چشم بخت بد خواهت نهاد
|
|
خواب را در حقههای سر به مهر کو کنار
|
سعی نیسان و صدف شرط است با دیگر امور
|
|
تا گهر گردد چو بارد مایهی بحر از بخار
|
کو خواص دست تو تا ابر بی آن حل و عقد
|
|
سازد از تأثیر آن هر قطره در شاهوار
|
زین تشبه چشم خصمت را نشاید ابر خواند
|
|
کاین سفید و اشکریز است آن سیاه و اشکبار
|
اشتراکی هست اما این کجا ماند بدان
|
|
چشم او گر ابر بودی نم که دیدی در بحار
|
داورا وحشی گر از لطف تو یابد تربیت
|
|
ای بسا نقد سخن کز وی بماند یادگار
|
از من استعداد و از تو تربیت وز بخت سعی
|
|
اهتمام از طبع و توفیق سخن از کردگار
|
گر مرتب گردد این اسباب در کم فرصتی
|
|
بشنوی کز من چها در دهر یابد انتشار
|
طالع ناساز و بخت نامساعد چون مرا
|
|
داد سر در وادی اندوه ازین خرم دیار
|