جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد
|
|
زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد
|
زمان گر خانهی طرح افکند شایستهی قدرش
|
|
سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد
|
زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی
|
|
که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد
|
به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را
|
|
زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد
|
توان کرد از کتان آیینهی آن مه که جاویدان
|
|
نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد
|
تعالیاله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما
|
|
که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد
|
چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید
|
|
نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد
|
محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد
|
|
گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد
|
بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل
|
|
اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد
|
گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته
|
|
به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد
|
شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را
|
|
چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد
|
چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر
|
|
به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد
|
بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا
|
|
که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد
|
به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد
|
|
خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد
|
دمد تیرو جهد زین نه سپر بیدست ناوک زن
|
|
بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد
|
به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید
|
|
که پای دولتت را با رکاب او قران باشد
|
زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی
|
|
همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد
|
الا تا هست در دست فنا سر رشتهی تاری
|
|
کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد
|
تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم
|
|
میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد
|