زری که صیرفی کان به درج کوه نهاد
|
|
دری که گوهری بحر در دکان دارد
|
دهان کان زر اندود بازمانده چرا
|
|
اگر نه حیرت از آن دست زرفشان دارد
|
اگر نه دامن چترش پناه مهر شود
|
|
ز باد فتنه چراغش که در امان دارد
|
به راه او شکفد غنچهی تمنایش
|
|
هوای باغ جنان آن که در جهان دارد
|
لباس عمر عدو را ز مهجهی علمش
|
|
نتیجهایست که از نور مه کتان دارد
|
تویی که رخش ترا از برای پای انداز
|
|
زمانه اطلس نه توی آسمان دارد
|
برون خرام که بهر سواری تو مسیح
|
|
سمند گرم رو مهر را عنان دارد
|
نهال جاه ترا آب تا دهد کیوان
|
|
ز چرخ و کاهکشان دلو و ریسمان دارد
|
به دهر راست روی سرفراز گشته که او
|
|
سری به خون عدوی تو چون سنان دارد
|
بود گشایش کار جهان به پهلویش
|
|
ترا کسی که چو در سر بر آستان دارد
|
کلید حب تو بهر گشاد کارش بس
|
|
کسی که آرزوی روضهی جنان دارد
|
ز نور رأی تو و آفتاب مادر دهر
|
|
به مهد دهر دو فرزند توأمان دارد
|
رسید عدل تو جائی که زیر گنبد چرخ
|
|
کبوتر از پر شهباز سایبان دارد
|
اگر اشاره نمایی به گرگ نیست غریب
|
|
که پاس گله به سد خوبی شبان دارد
|
شها ز گردش دوران شکایتیست مرا
|
|
که گر ز جا بردم اشک جای آن دارد
|
ز واژگونی این بخت خویش حیرانم
|
|
که هر کرا دل من دوستر ز جان دارد
|
همیشه در پی آزار جان زار من است
|
|
به قصد من کمر کینه بر میان دارد
|
حدیث خود به همین مختصر کنم وحشی
|
|
کسی کجا سر تفسیر این بیان دارد
|
همیشه تا که بود کشتی سپهر که او
|
|
ز خاک لنگر و از سدره سایبان دارد
|
به دهر کشتی عمر مطیع جاهش را
|
|
ز موج خیز فنا دور و در امان دارد
|