شغلی که مطمح نظر کیمیاگر است
|
|
تحصیل اتحاد صفات مس و زر است
|
این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه
|
|
زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است
|
فرعیست این عمل ز اصول کمال خور
|
|
وین اصل در جریده حکمت مقرر است
|
در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی
|
|
گر بنگری به دیدهی باطن محقر است
|
عرض زر از جبلت مس سهل صنعتیست
|
|
قلاب شهر نیز باین معرض اندر است
|
از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل
|
|
کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است
|
تحقیق اگر ز من شنوی اصل کیمیا
|
|
فیضی بود که در نظر شاه مضمر است
|
فیضی که جان پاک کند جسم خاک را
|
|
کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است
|
این فیض کامل از نظری میکند ظهور
|
|
کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است
|
شاهی که با مشاهده اعتبار او
|
|
هستی و نیستی دو گیتی برابر است
|
ماهی که در معامله مهرش آفتاب
|
|
در ذروهی کمال خود از ذره کمتر است
|
یعنی غیاث دین محمد که درگهش
|
|
جای تفاخر سر خاقان و قیصر است
|
اکسیر دولت ابدی در جناب اوست
|
|
دولت در آن سر است که بر خاک این در است
|
طعنش رسد به ناصیهی نور پاش مهر
|
|
آن جبهه کش سجود در او میسر است
|
از شخص آفرینش و از پیکر وجود
|
|
در رتبه دیگران همه پایند و او سر است
|
آنجا که بحث منزلت پا و سر کند
|
|
داند خرد کزین دو که لایق به افسر است
|
در خدمت ستارهی بخت بلند اوست
|
|
گر سعد اصغر است و گر سعد اکبر است
|
با آب کرد آتش سوزان به عدل او
|
|
صلحی چنان که بط همه جا با سمندر است
|
گر شیر در زمان بهار عدالتش
|
|
بیند رخ غزاله که از لاله احمر است
|
از خوف تب کند که مبادا گمان برند
|
|
کن سرخی از تپانچهی ظلم غضنفر است
|
آنجا که نفس نامیه را تربیت کند
|
|
لطفش که ظل او همه جا فیض گستر است
|
رویاند از زمین فنا سبزهی بقا
|
|
آبی که چشمهاش دم شمشیر و خنجر است
|
گر عرصهی عبور فتد خیل مور را
|
|
آیینهای که روشن از آن رای انور است
|
اعمی ز هم جدا کند اندر اشعهاش
|
|
هر نقش پای مور که بر روی جوهر است
|
ای کز درر فشانی ابر عطای تست
|
|
هر گوهری که در صدف بحر اخضر است
|
درویشخانهای که جهان داشت پیش از این
|
|
از بخشش تو رشک سرای توانگر است
|
هر بیوهای که چرخی و دوکی نهاده پیش
|
|
در شغل رشته تافتن عقد گوهر است
|
در حجلهای که حفظ تو مشاطگی کند
|
|
ای کز تو نوعروس جهان غرق زیور است
|
چون شبنمی که بر رخ غنچهست حلیه بند
|
|
سیماب قطره زیور رخسار اخگر است
|
از شرم خاطر تو که نازیست بیدخان
|
|
هرجا که شعله ایست رخش از عرق تر است
|
عدل تو قاضیی است که پیوسته بهر عقد
|
|
در مجلس عروسی باز و کبوتر است
|
گوی سپهر مجمرهی تست و اندر او
|
|
خورشید و ماه عنبر سوزان اخگر است
|
دور بقاست مجمره گردان مجلست
|
|
روزش فروغ اخگر و شب دود مجمر است
|
جان عدو چو حملهی قهرت ز دور دید
|
|
با جسم گفت وعده به صحرای محشر است
|
کی در مداد سر نهدش وصف ذات غیر
|
|
کلکی که در زلال مدیحت شناور است
|
از لای منجلاب کجا میخورد فریب
|
|
آن ماهیی که جلوه گهش آب کوثر است
|
احکام امر و نهی تو در انتفاع خلق
|
|
نایب مناب قول خدا و پیمبر است
|
شکر حقوق وعد و وعید کلام تو
|
|
بر ذمهی لسان مسلمان و کافر است
|
ای آنکه بهر خدمت در گاه قدر تست
|
|
گر جنبش سپهر و گر سیر اختر است
|
شاهی و چهار حد جهان پایتخت تست
|
|
اقطاع هفت چرخ ترا هفت کشور است
|
«الفقر فخری » است ترا در خطاب قدر
|
|
آن خطبهای که زینت نه پایه منبر است
|
رو زردی از کلاه گدای تو میکشد
|
|
تاج زری که بر سر خورشید خاور است
|
کج نه کلاه گوشهی اقبال سرمدی
|
|
مستغنیانه باش که این از تو درخور است
|
وحشی بلند شد سخنت بیادب مباش
|
|
کوتاه کن که این نه حد هر سخنور است
|
باشد همین دعا و ثنا از تو خوشنما
|
|
زین هر دو چون گذشت سکوت از تو خوشتر است
|
گر چه ثنا خوش است ولی در دعا فزای
|
|
کاین زینت اجابت و آن زیب دفتر است
|
تا هر چه جز خداست بود جوهر و عرض
|
|
وز حکم عقل نسبت ایشان مقرر است
|
بادا امور کل جهان را به ذات تو
|
|
آن نوع نسبتی که عرض را به جوهر است
|