در ستاش میرمیران

زیر نخل بلند همت او که ثمربخش رفعت و شان است
به تمنای میوه‌ای کافتد آسمان پهن کرده دامان است
بحر از رشک دست او گه جود غیرت ابر گوهر افشان است
بسکه بر سر زند شکسته سرش پینه‌ی کف علامت آن است
ور دلیلی دگر بر این باید پنجه‌ی پر ز خون مرجان است
گرد خوانی‌ست روز جشن تو چرخ اسدش گربه‌ی سر خوان است
با تو خصمی‌ست جامه‌ای کان را طوق لعنت ره گریبان است
دیده‌ای را که در تو کج نگرد زخم عقرب ز نیش مژگان است
دهن خصم زادگان ترا سر افعی به چاه پستان است
آنچه از حسرتش سکندر مرد در یم خانه‌ی تو پنهان است
هست ایما به آن ترشح و بس اینکه در ظلمت آب حیوان است
خانه‌زادان بحر جود تواند وین عیان نزد عین اعیان است
مادر در که نام او صدف است پدرش نیز کابر نیسان است
پاسبانان بام آن منظر کش زمین سقف آن نه ایوان است
سایه افکنده‌اند بر سر چرخ چرخ اندر پناه ایشان است
کیست آن کس که گفت یک کیوان بر سر هفت کاخ گردان است
تا ببیند که بر سپهر نهم چند هندوی همچو کیوان است
ای به سوی در تو روی همه با همه لطف تو فراوان است
کرده‌اند از برای عزت و قدر این سفر کش در تو پایان است
چه گنه کرده‌اند کایشان را سر عزت به خاک یکسان است