ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب
|
|
سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب
|
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
|
|
کهگر کسی متردد شود پیاده در آب
|
چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی
|
|
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب
|
غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام
|
|
به رنگ بال حواصل سفید پرغراب
|
عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین
|
|
نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب
|
چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج
|
|
که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب
|
شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم
|
|
رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب
|
هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر
|
|
برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب
|
علی سپهر معالی که در معارج شأن
|
|
کنند کسب مراتب ز نام او القاب
|
مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را
|
|
که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب
|
که تا معاند او باشد و مخالف او
|
|
به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب
|
چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند
|
|
ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب
|
روای منجم و از ارتفاع مهر مگو
|
|
که مهر پایهی قدرش ندیده است به خواب
|
به ذروهای که بود آفتاب رفعت او
|
|
فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب
|
به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو
|
|
رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب
|
سواره بود و ز دنبال او فلک میگفت
|
|
خوشا کسی که تو را بوسه میزند به رکاب
|
زهی احاطهی علم تو آنچنان که تو را
|
|
ز نکتهای شده مکشوف سر چار کتاب
|
تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت
|
|
که بی فرشته رود با خدا سال و جواب
|
ضمیر جمله به خصم تو میشود راجع
|
|
خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب
|
بماند از نظر رحمت خدا مأیوس
|
|
به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب
|
ز استقامت عدل تو در صلاح امور
|
|
رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب
|
کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید
|
|
که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب
|
تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر
|
|
که با براق یکی بود در درنگ و شتاب
|
سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور
|
|
چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب
|
چو میرود حرکاتش ملایم است چنان
|
|
که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب
|
سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع
|
|
مرا که خاک در تست مرجع از هر باب
|
سری که بهر سجود در تو داده خدای
|
|
بر آستانهی دیگر چرا نهم چو کلاب
|
دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من
|
|
به هیچ باب نبندد مفتحالابواب
|
چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول
|
|
تهیهی سبب آن مسبب الاسباب
|
چو بیطلب رسد از مطبح تو روزی من
|
|
چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب
|
به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست
|
|
توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب
|
به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن
|
|
سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب
|
رسیدهام ز تو جایی که میکند آنجا
|
|
مخدرات سخن جمله بینقاب حجاب
|
کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من
|
|
که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب
|
به زمرهای سر و کار است اهل معنی را
|
|
نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب
|
کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل
|
|
کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب
|
همیشه تا که به جلاب منقلب نشود
|
|
ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب
|
مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر
|
|
که طعم زهر دهد در دهان او جلاب
|