در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران

نکردی بی‌اجازت سیل سر در خانه موری خواص عدل او همراه اگر می‌بود باران را
بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ریزد ندیده کس به عهد خرم او چشم گریان را
به عهد ضبط حفظش حاملان طبع انسانی به مخزون ضمایر پاسبان سازند نسیان را
اگر شبه درر باری نبودی درگه بارش سر اندر دیده‌ی خورشید بودی چوب دربان را
اگر می‌بود حفظ او حصار عصمت آدم نبودی رخنه‌ی آمد شدن وسواس شیطان را
مگر کش آز را سر پر کند از پنبه‌ی مرهم چو گوهر بار سازد بحر طبعش ابر احسان را
عجب بحری که چون در جنبش آرد باد اجلالش کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را
چنین بحری بباید تا صدف رخشان دری زاید که آب او سیاهی شوید از رخسار کیوان را
نه رخشان در ، سهیلی در سپهر جان فروزنده که رنگ و روی آن آتش زند لعل بدخشان را
سوار عرصه‌ی دولت که در جولان اقبالش نباشد راه جز در چشم اختر پای یکران را
جناب عالی جودش بلند افتاده تا حدی که آنجا کس به سقایی ندارد ابر نیسان را
به جای دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه ز آب جود اگر یک رشحه بخشد کشت دهقان را
اگر اینست جذب همت امید بخش او به زور دست جود از کوه بیرون می‌کشد کان را
برآوردی ز توفان دود با یک شعله‌ی قهرش تنوری کو به عهد نوح شد فواره توفان را
عدو دارد ز خوف آن حسام مرگ خاصیت همان تبلرزه که اندر برف باشد شخص عریان را
زهی جایی رسیده‌ی پایه قدر تو کز عزت بود کحل الجواهر خاک پایت عین اعیان را
به یک تک درنوردد توسن عزم تو صحرایی که در گام نخستش ره شود کم حد و پایان را
اگر عزمت ز پای مور بند عجز بردارد به گامی طی کند گر قطع خواهد سد بیابان را
چو از حبس رحم بیرون نهد پا طفل بدخواهت نبیند هیچ جا بیش از زمین و سقف زندان را
پی زخم آزمایی سینه خصم تو را جوید نهد چون مرگ بر نوک سنان فتنه سوهان را