چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد | لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد | |
چو به محشر اندر آئی دو جهان بناز کشته | عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد | |
چه خجسته جلوهگاهی که به عزم رقص آنجا | قدم آورد به جنبش که زمین ز جا بجنبد | |
فکند نسیم عشقت به جهان قدس اگر ره | ز هوس منزه آن را به دل این هوا بجنبد | |
دهد آن زمان هوس را رگ ذوق من به جنبش | که رکاب عزم آن مه پی قتل ما بجنبد | |
سخن از ره دو دیده به حریم دل نهدرو | به اشارهی ابروی او چو ز گوشهها نجنبد | |
همهی خسروان معنی علم افکنند گاهی | که خیال محتشم را قلم لوا بجنبد |