من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را | به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را | |
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل | به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را | |
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم | که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را | |
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری | شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را | |
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری | نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را | |
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل | کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را |