کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را | نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را | |
توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم | که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را | |
من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک میبینم | که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را | |
به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی | که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را | |
اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری | ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را | |
نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی | مگر وحشی نمیداند، زبان رمز و ایما را |