رباعیات

اول گردون ز رنج در تابم کرد در اشک دودیده زیر غرقابم کرد
پس بخشش نوساخته اسبابم کرد واندر زندان به ناز در خوابم کرد

هر ابر که بنگرم غباری شده گیر گرگل گیرم به دست خاری شده گیر
هر روز مرا خانه حصاری شده گیر عمری شده دان و روزگاری شده گیر

مسعود که هست سعد سلمان پدرش جایی است که از چرخ گذشته است سرش
در حبس بیفزود به دانش خطرش عودی است که پیدا شد از آتش هنرش

با همت باز باش و با کبر پلنگ زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ کانجا همه بانگ آمد و اینجا همه رنگ

من همت باز دارم و کبر پلنگ زان روی مرا نشست کوه آمد و سنگ
روزی، روزی گر دهدم چرخ دو رنگ بر پر تذرو غلطم و سینه‌ی رنگ

هر یک چندی به قلعه‌یی آرندم اندر سمجی کنند و بسپارندم
شیرم که به دشت و بیشه نگذارندم پیلم که به زنجیر گران دارندم

در آرزوی بوی گل نوروزم در حسرت آن نگار عالم سوزم
از شمع سه‌گونه کار می‌آموزم: می‌گریم و می‌گدازم و می‌سوزم

از بلبل نالنده‌تر و زارترم وز زرد گل ای نگار بیمارترم
از شاخ شکوفه سرنگونسار ترم وز نرگس نوشکفته بیدارترم

از هرچه بگفته‌اند پندی دارم وز هرچه بگفته‌ام گزندی دارم
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم

من بستر برف و بالش یخ دارم خاکستر و یخ پیشگه و بخ دارم
چون زاغ همه نشست بر شخ دارم در یک دو گز آبریز مطبخ دارم

تا نسبت کرد اخوت شعر به من می فخر کند ابوت شعر به من
بفزود چو کوه قوت شعر به من شد ختم دگر نبوت شعر به من

نی روزم هیزم است و نه شب روغن زین هر دو بفرسوده مرا دیده و تن
در حبس شدم به مهر و مه قانع من کاین روزم گرم دارد آن شب روشن

دیدی که غلام داشتم چندان من پرورده ز خون دل چو فرزندان من
در جمله از آن همه هنرمندان من تنها ماندم چو غول در زندان من

ای بخت مرا سوخته خرمن کردی بی جرم دو پای من در آهن کردی
در جمله مرا به کام دشمن کردی با سگ نکنند آنچه تو با من کردی