در دشت‌ها به وهم دویده

جان از تن تو چست گسسته هوش از دل تو پاک رمیده
چشمت ز گریه جوی گشاده جسمت به گونه زر کشیده
ادبار در دم تو نشسته افلاس بر سر تو رسیده
نه پی به گام راست نهاده نه می به کام خویش مزیده
اشک دو دیده روی تو کرده نار چهار شاخ کفیده
گویی که دانه دانه‌ی لعل است زو قطره قطره خون چکیده
در چشم تو امید گلی را صد خار انتظار خلیده
از بهر خوشه‌یی را بسیار بر خویشتن چو نال نویده
شمشیر سطوت تو زده زنگ شیر عزیمت تو شمیده
پر طراوت تو شکسته روز جوانی تو پریده
بر مایه سود کرد چه داری؟ ای تجربت به عمر خزیده
حق تو می‌نبیند بینی این سرنگون به چندین دیده؟
حال تو بی‌حلاوت و بیرنگ مانند میوه‌یی است مکیده
هم روزی آخرش برساند ایزد بدانچه هست سزیده
مسعود سعد چند لیی ژاژ چه فایده ز ژاژ لییده