هست این تن من در حصار اندوه
|
|
جان را ز تنم در حصار کرده
|
من دی به بر تو عزیز بودم
|
|
و امروز مرا حبس خوار کرده
|
بیرنگم و چون رنگ، روزگارم
|
|
بر تارک این کوهسار کرده
|
این گیتی پر نور و نار زین سان
|
|
نور دل من پاک نار کرده
|
با منش بسی کارزار بوده
|
|
بر من ز بلا کار، زار کرده
|
این آهن در کوره مانده بوده
|
|
بر پای منش چرخ مار کرده
|
چون دانهی نارم سرشک اندوه
|
|
آکنده دلم را چو نار کرده
|
این دیدهی پرخون، زمین زندان
|
|
در فصل خزان لالهزار کرده
|
بیماری و پیری و ناتوانی
|
|
دربند مرا زرد و زار کرده
|
این چرخ نهال سعادتم را
|
|
بر کنده و بی بیخ و بار کرده
|
نی نی که مزور شدم از رنجی
|
|
کو بود تنم را نزار کرده
|
زین پیش به زندان نشسته بودم
|
|
بیمار دلم را فگار کرده
|
از آتش دل محنت زمانه
|
|
چون دود تنم پر شرار کرده
|
اندر غم و تیمار بیشمارم
|
|
پیداست همان را شمار کرده
|
امروز منم با هزار نعمت
|
|
صد آرزو اندر کنار کرده
|
زین دولت ناسازگار بوده
|
|
با بخت مرا سازگار کرده
|
از بخشش تو شادمانه گشته
|
|
اقبال توام بختیار کرده
|
باریده دو کفت چو ابر بر من
|
|
ایام مرا بیغبار کرده
|
نعمت رسدم هر زمان دمادم
|
|
بر پشت ستوران بار کرده
|
تو با فلک تند کارزاری
|
|
از بهر مرا کارزار کرده
|