به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
|
|
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
|
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
|
|
زدوده طلعت بنمود چشمهی روشن
|
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
|
|
که پادشاه زمین است و شهریار زمن
|
جهان ستانی شاهی مظفری ملکی
|
|
که رام گشت به عدلش زمانهی توسن
|
نمودهاند به ایوانش سروران طاعت
|
|
نهادهاند به فرمانش خسروان گردن
|
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
|
|
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
|
هزار گردون باشد به وقت بادافراه
|
|
هزار دریا باشد به روز پاداشن
|
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
|
|
وبا نیارد گشتنش هیچ پیرامن
|
چو رنج را ز جهان دولت تو فانی کرد
|
|
چه بد تواند کردن زمانهی ریمن؟
|
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
|
|
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
|
دو چشم نصرت بیتیغ تو بود اعمی
|
|
زبان دولت بیمدح تو بود الکن
|
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
|
|
به تو بماند تایید چون روان به بدن
|
به دشمنان بر روز سپید روشن را
|
|
سیاه کردی چون شب، از آن بخفت فتن
|
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
|
|
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن؟
|
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
|
|
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
|
حرام باشد خون برنده خنجر تو
|
|
حلال باشد در کارزار خون شمن
|
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
|
|
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
|
چگونه باشد دستت به جود بیگوهر
|
|
چگونه آید تیغت به رزم بیدشمن
|
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
|
|
به مجلس تو رسانم چو نظم کردم من
|
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
|
|
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
|