شبی سیاه‌تر از روی ورای اهریمن

به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود زدوده طلعت بنمود چشمه‌ی روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین که پادشاه زمین است و شهریار زمن
جهان ستانی شاهی مظفری ملکی که رام گشت به عدلش زمانه‌ی توسن
نموده‌اند به ایوانش سروران طاعت نهاده‌اند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت بادافراه هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت وبا نیارد گشتنش هیچ پیرامن
چو رنج را ز جهان دولت تو فانی کرد چه بد تواند کردن زمانه‌ی ریمن؟
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم نصرت بی‌تیغ تو بود اعمی زبان دولت بی‌مدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را سیاه کردی چون شب، از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن؟
به رنگ تیغ تو شد آب‌های دریا سبز ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
چگونه باشد دستت به جود بی‌گوهر چگونه آید تیغت به رزم بی‌دشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور به مجلس تو رسانم چو نظم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری چگونه یافتمی در خور ثنات سخن