من در مرنجم و سخن من به قیروان

دارد سپهر خوانده‌ی مهر ترا به ناز ندهد زمانه رانده‌ی کین ترا امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یک پایه دولت تو نگشته است هیچ چرخ یکروزه بخشش تو ندیده است هیچ کان
گرید همی نیاز جهان از عطای تو خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود نه ملک را ز رای تو رازی بود نهان
پیوسته تیره و خجل است ابر و آفتاب زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه ترا سعادت چون روز را ضیا عزم ترا کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی، بدان درست از فصل‌های سال نبودی ترا خزان
از بهر دیده و دل بدخواه تو فلک سازد همی حسام و طرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن ترا گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
از تو قرین نصرت و اقبال دولت است ملک علاء دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت چون من ندیده بنده و چون تو خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده، من بر مایه‌ی هوات چرا کرده‌ام زیان؟
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من دانی همی و داند یزدان غیبدان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناروان با رنگ زعفران شد و با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آکنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان
تا مر مرا دو حلقه‌ی بنده است بر دو پای هست این دو دیده گویی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مرمرا بسته شود دو پای به یک تار ریسمان