من در مرنجم و سخن من به قیروان

مقصور شد مصالح کار جهانیان بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من بایکدگر دمادم گویند هر زمان:
خیزید و بنگرید نباید به جادویی او از شکاف روزن پرد بر آسمان!
هین برجهید زود که حیلت گریست او کز آفتاب پل کند از باد نردبان!
البته هیچکس بنیندیشد این سخن کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟ نه مرغ و موش گشته‌ست این خام قلتبان
با این دل شکسته و با دیده‌ی ضعیف سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران،
از من همی هراسند آنان که سال‌ها ز ایشان همی هراسد در کار، جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار بیرون جهم ز گوشه‌ی این سمج ناگهان،
با چند کس برآیم در قلعه؟ گرچه من شیری شوم دژ آگه و پیلی شوم دمان
پس بی‌سلاح جنگ چگونه کنم مگر مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان؟
زیرا که سخت گشته‌ست از رنج انده این چونان که چفته گشته‌ست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من زین گونه شیرمردی من چون شود عیان؟!
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود بر حال من دل ثقةالملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهرعلی آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران
ای آن جوان که چون تو ندیده است چرخ پیر یار است رای پیر ترا دولت جوان
هر کو فسون مهر تو بر خویشتن دمد ز آهنش ضمیران دمد از خار ارغوان
باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار با زخم هیبت تو چه سندان چه پرنیان