تا مرگ مگر که وقف زندانم

با حنجره زخم یافته گویم با کوژی خم گرفته چوگانم
اندر زندان چو خویشتن بینم تنها گویی که در بیابانم
در زاویه‌ی فرخج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم
گوری است سیاه رنگ دهلیزم خوکی است کریه روی دزبانم
گه انده جان به باس بگسارم گه آتش دل به اشک بنشانم
تن سخت ضعیف و دل قوی بینم امید به لطف و صنع یزدانم
باطل نکند زمانه‌ام ایرا من بندی روزگار بهمانم
هرگه که به نظم وصف او یازم والله که چو عاجزان فرومانم
حری که من از عنایت رایش با حاصل و دستگاه و امکانم
رادی که من از تواتر برش در نور عطا و ظل احسانم
ای آنکه همیشه هر کجا هستم بر خوان سخاوت تو مهمانم
بی‌جرم نگر که چون درافتادم دانی که کنون چگونه حیرانم
بر دل غم و انده پراکنده جمع است ز خاطر پریشانم
زی درگه تو همی رود بختم در سایه‌ی تو همی خزد جانم
مظلومم و خیزد از تو انصافم بیمارم و باشد از تو درمانم
آخر وقتی به قوت جاهت من داد ز چرخ سفله بستانم
از محنت باز خر مرا یک ره گر چند به دست غم گروگانم
چون بخریدی مرا گران مشمر دانی که به هر بهایی ارزانم
از قصه‌ی خویش اندکی گفتم گرچه سخن است بس فراوانم
پیوسته چو ابر و شمع می‌گریم وین بیت چو حرز و ورد می‌خوانم: