تا مرگ مگر که وقف زندانم

در سینه کشیده عقل گفتارم بر دیده نهاده فضل دیوانم
شاهین هنرم نه فاخته مهرم طوطی سخنم نه بلبل الحانم
مر لل عقل و در دانش را جاری نظام و نیک وزانم
نقصان نکنم که در هنر بحرم خالی نشوم که در ادب کانم
از گوهر دامنی فرو ریزد گر آستیی ز طبع بفشانم
در غیبت و در حضور یکرویم در انده و در سرور یکسانم
در ظلمت عزل روشن اطرافم در زحمت شغل ثابت ارکانم
با عالم پیر قمر می‌بازم داو دو سر و سه سر همی خوانم
وانگه بکشم همه دغای او بنگر چه حریف آبدندانم
بسیار بگویم و برآسایم زان پس که زبان همی برنجانم
کس بر من هیچ سر نجنباند پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟!
ایزد داند که هست همچون هم در نیک و بد آشکار و پنهانم
والله که چو گرگ یوسفم والله بر خیره همی نهند بهتانم
گر هرگز ذره‌یی کژی باشد در من نه ز پشت سعد سلمانم
بر بیهده باز مبتلا گشتم آورد قضا به سمج ویرانم
بکشفت سپهر باز بنیادم بشکست زمانه باز پیمانم
در بند نه شخص، روح می‌کاهم از دیده نه اشک، مغز می‌رانم
بیهش نیم و چو بیهشان باشم صرعی نیم و به صرعیان مانم
غم طبع شد و قبول غم‌ها را چون تافته ریگ زیر بارانم
چون سایه شدم ز ضعف وز محنت از سایه‌ی خویشتن هراسانم